والفجر یک بود. با گردانمان نصفه شبى توى راه بودیم. مرتب بى سیم مى زدیم
بهش و ازش مى پرسیدیم «چى کار کنیم؟» وسط راه یک نفربر دیدیدم. درش باز بود. نزدیک
تر که رفتیم، صداى آقامهدى را از توش شنیدیم. با بى سیم حرف مى زد. رسیده بودیم دم
ماشین فرماندهى. رفتیم بهش سلام بکنیم. رنگ صورتش مثل گچ سفید بود. چشم هایش هم
کاسه خون. توى آن گرما یک پتو پیچیده بود به خودش و مثل بید مى لرزید. بدجورى سرما
خورده بود. تا آمدیم حرفى بزنیم، راننده اش گفت «به خدا خودم رو کشتم که نیاد; مگه
قبول مى کنه؟» منبع : کتاب باکری انتشارات روایت فتح آگاه باشید که ظواهر زندگى دنیا شما را غافلگیر نکند، از اخلاق رذیله بپرهیزید. پرویز محمدى |