دیگر از
جنگ خبری نبود. آمده بود که زیارت کند، اما ظاهرا اینجا هم نمی شد از
تبعاتش فرار کرد. ابوریاض، از فرماندهان سابق ارتش عراق، درخواست ملاقات
کرده بود. اول نپذیرفت، اما اصرار ابوریاض را که دید، تسلیم شد.
گفت:« آمده ام خاطره ی مهمی که سال ها در سینه ام مانده برایتان بگویم. »
– « فقط برای گفتن یک خاطره این همه اصرار داشتید؟ »
– « نه! فقط یک خاطره نیست، رازی است که سال ها همراه من بوده. رازی که یادآوری اش منقلبم می کند. »
«در جبهه های جنوب در حال درگیری با شما
بودیم که گفتند فرماندهی لشکر، تو را می خواهند. رفتم. آنچه را انتظارش را
نداشتم، شنیدم. خبر مرگ پسرم را.