تابستان سال 66 بود ؛
خبر دار شدم که بهترین دوست و همکلاسی دوران مدرسه ام
، عباسعلی حقیقی به شهادت رسیده و قرار است فردا تشییع شود !
باورم نمی شد ، با بغض و حسرت ، خاطره
آخرین خداحافظی با این شهید عزیز را در ذهنم مرور می کردم
خاطرات زیادی با هم
داشتیم ، شب قبل ازاینکه به جبهه اعزام شود ،
در مدرسه شهید جعفر زاده ، با بچه
های مدرسه قرار گذاشتیم که همدیگر را ببینیم ؛
بعد از بازی و شوخی های دوستانه که تا
ساعت های پایانی شب طول کشید ، موقع رفتن به منزل ، شهید حقیقی به من گفت :
فردا من هم می خواهم به جبهه اعزام شوم ! و از من
خواست اگر آمادگی رفتن به جبهه را
دارم ، او را همراهی کنم !
روزی هم به یاد می آوردم
که
با ایشان به گلزار شهدا رفتیم تا
برای شهدا فاتحه بخوانیم .
ابتدا در تابوت هایی که در کنار قبور شهدا بود ،
به اتفاق یکی از دوستان دیگر که با هم بودیم لحظاتی
را در درون تابوت ها دراز کشیدیم تا
حس شهید شدن را در فکر و ذهن خود تجربه کرده باشیم !
و بعد هم ایشان با اشاره
به قبر یکی از شهدا ، به من گفت : من هم روزی شهید می شوم و اینجا می خوابم !
این شهید چون لیاقت شهادت را داشت ! خداوند شهادت در راهش را نصیب
او کرد !
و در ادامه نیزخاطرات دوران مدرسه
و با شهید بودن را که مجدداً در ذهن خود مرور می کردم و حسرت رفتن او را می خوردم ، به یادآوردم که
، کتاب ریاضی سال سوم راهنمایی ایشان
، قبل از رفتن به جبهه از او گرفته ام !
بلافاصله به اتاق رفتم و کتاب را برداشتم و
با اشک و آه دست خط او را
در کتاب نگاه می کردم و صفحات کتاب را یکی
یکی ورق می زدم که متوجه شعر عجیبی در صفحه آخر این
کتاب شدم .
با دست خط خود ش این شعر را نوشته بود
:
تا هستم ای
رفیق ندانی کیستم ! وقتی روم که دانی کیستم !
راوی : محسن بازرگان