خاطرات شهدا و رزمندگان دفاع مقدس

امروز فرصتی است که همه، با شهیدان تجدید خاطره کنند. مقام معظم رهبری

خاطرات شهدا و رزمندگان دفاع مقدس

امروز فرصتی است که همه، با شهیدان تجدید خاطره کنند. مقام معظم رهبری

خاطرات شهدا و رزمندگان دفاع مقدس

تا امروز هیچ قدرتی نتوانسته است دلهای مردم را از محبت امام و یاد امام و تعظیم و تجلیل شهدا، شهادت و ارزشهای انقلاب، خالی کند.مقام معظم رهبری
سالهاست که جنگ پایان یافته ولی هنوز عطش شهادت بر لبهای خشک و ترک خورده ی بشر تازیانه می زند. آن زمان که دروازه های بهشت باز بود هر کس با حرفه ای خود را به آن باب می رساند و امروز که دستمان در گیر صفر و یک است بابی را گشودیم تا جرعه ای را تا شهادت بنوشیم. افتخار ما اینست که سرباز ولایت فقیه هستیم هرچند دستمان خالیست اما دل های مان پر است از عشق به ولایت

خاطره ای از دوران دفاع مقدس ؛

javanenghelabi - hazrat zahra

یا حضرت زهرا من زنده هستم، ولی می‌خواهند مرا زنده به گور کنند. اینان می‌خواهند مرا داخل سردخانه بگذارند؛ خوت مرا کمک کن!

  در دوران دفاع مقدس اتفاقات ریز و درشت بسیار جالب و شنیدنی اتفاق افتاده که برخی از آنها بسیار تعجب آور است. سرهنگ علی اکیر خالقی یکی از این حوادث بهت آور را روایت کرده است :

ـ

ـ

در مدتی که در خدمت شهید زین الدین بودم، ایشان مسئولیت انرژی اتمی را به من واگذار کدرند. انرژی اتمی را مردم نمی‌شناسند.
اطرافش پر از قبر بود؛ بچه‌ها این قبرها را حفاری می‌کردند و شب‌ها داخل این قبرها می‌خوابیدند. حالت عجیبی بود. گفته بودیم هر کسی وارد لشکر می‌شود، چه از بچه‌های بسیجی و چه از بچه‌های رسمی، در برگه‌ای مشخصات اولیه‌اش را از نظر پرسنلی پر کند و یک برگه ضمیمه هم بگیرد و هر کس یک خاطره خوب از جنگ بنویسد.

ـ
بچه‌ها خاطره‌ها را می‌نوشتند و من شب‌ها داخل اتاقی می‌نشستم و این خاطرات را می‌خواندم، ولی متأسفانه چندین کارتن از این خاطرات در آتش‌سوزی انرژی اتمی که کل امکانات لشکر در آن‌جا سوخت از بین رفت.

ـ
یکی از شب‌ها خاطره خیلی عجیبی از یک رزمنده خواندم و آن شب تا صبح خوابم نبرد. آن شخص اکنون یکی از دوستانم است. ایشان این‌طور نوشته بود: من مجروح شدم. مرا به بیمارستان اهواز انتقال دادند. دکتر که معاینه کرد ، گفت: کارش تمام شده او را به داخل سردخانه معراج شهدای داخل بیمارستان ببرید. دیدم ملافه‌ای را روی صورتم کشیدند و احساس کردم مرا داخل پلاستیک می‌کنند. صدای پلاستیک را می‌شنیدم و می‌دیدم دورم پلاستیک می‌پیچند؛ من خیلی ناراحت شدم. تمام حرف‌‌هایشان را می‌شنیدم ولی نمی‌توانستم هیچ حرکتی کنم و حرفی بزنم؛ زیرا خون خیلی زیادی از من رفته بود. وقتی مرا بلند کردند و روی برانکارد گذاشتند تا ببرند، یک لحظه به حضرت زهرا(س) متوسل شدم. حالت عجیبی داشتم.

ـ

ـ

گفتم : « یا حضرت زهرا من زنده هستم، ولی می‌خواهند مرا زنده به گور کنند. اینان می‌خواهند مرا داخل سردخانه بگذارند؛ خوت مرا کمک کن!» یک دفعه در پی ارتباط عجیبی که با حضرت زهرا(س) برقرار کردم، نمی‌دانم در آن وضعیت چه طوری توانستم یک «الله اکبر»

ـ

بگویم؟

ـ
وقتی «الله اکبر» گفتم ، درد شدیدی در بدنم احساس کردم. آنهایی که مرا به سردخانه می‌بردند، یک دفعه ترسیدند و مرا در همان حال رها کردند و بلند گفتند: «شهید زنده شد، شهید زنده شد!»

ـ
دیگر چیزی حس نکردم و بعداً در یکی از بیمارستان‌های تهران که به هوش آمدم، فهمیدم من دو ماه در حالت بی‌هوشی به سر می‌بردم و نصف بدنم فلج شده بود.

نظرات  (۱)

  • دختری از تبار تسنیم
  • سلام
    فدای مادر دو عالم...
    چند روزه حال من و رفقام خوب نیست... آخه 4 ساله، اول تو شلمچه و طلاییه و فکه و... با شهدا عهد می بندیم بعد سال و شروع می کنیم... اما امسال...
    دعامون کنید... باید رفته باشی تا بفهمی دوری از اونجا چقدر سخته...

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی