خاطرات شهدا و رزمندگان دفاع مقدس

امروز فرصتی است که همه، با شهیدان تجدید خاطره کنند. مقام معظم رهبری

خاطرات شهدا و رزمندگان دفاع مقدس

امروز فرصتی است که همه، با شهیدان تجدید خاطره کنند. مقام معظم رهبری

خاطرات شهدا و رزمندگان دفاع مقدس

تا امروز هیچ قدرتی نتوانسته است دلهای مردم را از محبت امام و یاد امام و تعظیم و تجلیل شهدا، شهادت و ارزشهای انقلاب، خالی کند.مقام معظم رهبری
سالهاست که جنگ پایان یافته ولی هنوز عطش شهادت بر لبهای خشک و ترک خورده ی بشر تازیانه می زند. آن زمان که دروازه های بهشت باز بود هر کس با حرفه ای خود را به آن باب می رساند و امروز که دستمان در گیر صفر و یک است بابی را گشودیم تا جرعه ای را تا شهادت بنوشیم. افتخار ما اینست که سرباز ولایت فقیه هستیم هرچند دستمان خالیست اما دل های مان پر است از عشق به ولایت


خاطره ای از مرتضی پرندوار

 

همه نیروها دست به کار و آماده مقابله با پاتک می شوند. بچه ها سعی می‌کنند مهمات کافی کنار سنگرهایشان بچینند و منتظر حمله عراقی ها شوند. به مرور بیشتر مطمئن می‌شویم که دشمن صددرصد قصد پاتک دارد. آرایش تانک های آنان شروع می شود. تانک‌های عراقی ها به وسیله هلی کوپترهایشان حمایت می شوند. همچنین آتش سنگین توپخانه نیز به کمک آن‌ها می آید. با نزدیک شدن هلی‌کوپترِ عراقی‌ها به خاک ریز ما، مرتضی پرندوار  که فرمانده یکی از دسته‌هاست، تیربار را از جلیل ناظر می‌گیرد و با کمک مهدی سرور که نوارهای فشنگ تیربار را به دست دارد، به سوی هلی‌کوپتر شلیک می‌کند. خلبان ترسیده و عقب نشینی می‌کند. بچه‌ها شادی کنان تکبیر می‌گویند.

از طرفی دیگر مرتضی به همراه کاووس در کنار خاکریز تلاش می کند خرج‌ها را به موشک‌های آر. پی. ‌جی وصل کند و به بخش دیگری از کانال که من و محمود دامن افشان  در آنجا مستقر هستیم منتقل کند. کلاه خُود مرتضی امروز صبح در ابتدای درگیری توسط تیربار دشمن سوراخ شده اما آسیبی به سر وی نرسیده، تیر کمانه کرده. بچه‌ها با خنده به کلاه او اشاره می‌کنند و مرتضی در جواب می‌گوید : «بادمجان بم آفت نداره! » در سمت دیگر ناصر امرالهی از فرط خستگی برای دقایقی در پناه سایه‌ای کوچک از سنگر استراحت می‌کند. به محض این‌که چشم مرتضی به وی می‌افتد، با صدای بلند و کمی تَشَر از ناصر می‌خواهد که به بچه‌های دسته سر بزند. ناصر همین طور که بلند می‌شود و حرکت می‌کند می‌گوید : «استراحت به ما نیومده! »

منبع: کتاب پاتک در ظهر مسعود فرشیدنیا . سوسن رحمانیان .

 


آرپی جی زن

از اگزوز تانک­های پیشرفته عراقی­ها دود سیاهی بیرون می­زند. لحظه به لحظه جلوتر می‌آیند. به سمت یکی از تانک­های دشمن که در سمت راست دشت مقابل حرکت می­کند، نشانه می­گیرم و از درون کانال به سوی او شلیک می­کنم. موشک فره کنان به سمت هدف پیش می‌رود، اما پس از برخورد با تانک کمانه می­کند. فاصله چندانی با آن ندارم. شاید 90 متر، اگر تانک معمولی بود حتماً موشک کارش را می‌ساخت اما ...

تانک در برابر تانک کارساز است نه نیروی پیاده! خدمه تانک متوجه ما می‌شود. او با تیربار دوشیکا به سوی کانالی که در آن هستیم تیراندازی می‌کند. کمی از محمود دامن افشان فاصله می‌گیرم. از کانال سرم را بیرون می‌آورم تا تانک را بهتر ببینم. سعی دارم موشک دوم را به شنی تانک بزنم. با این کار شاید بتوانم آن را از حرکت بیندازم. عراقی‌ها به خوبی متوجه حضور ما دو نفر در کانال شده‌اند. رگبار تیربار و گلوله‌ی مستقیم تانک‌های آن‌ها به سمت ما متمرکز می‌شود. دیگر امکان نشانه گیری دقیق وجود ندارد. با عجله موشک را شلیک می‌کنم، اما متأسفانه گلوله به تانک نمی‌خورد.

 دیگر موشک نداریم. موضع ما نیز لو رفته و در تیررس مستقیم هستیم. شلیک گلوله‌های دشمن امان نمی‌دهد. به عقب می‌نگرم. فریاد می‌زنم بچه‌ها بیایید جلو. ما به کمک احتیاج داریم. بی‌فایده است. خبری از بچه‌ها نمی‌شود. کسی در آن اطراف باقی نمانده. سریع از کانال عبور می‌کنیم و به پشت خاکریز خودمان بر می‌گردیم. تعداد تانک‌های دشمن خیلی زیاد است. تنها در عملیات بدر این تعداد تانک را از نزدیک دیده‌ بوم ...

منبع : کتاب پاتک در ظهر . مسعود فرشیدنیا . سوسن رحمانیان

رانندگان لودر

رانندگان لودر یکی از مظلوم‌ترین افراد جبهه بودند. زیرا در جبهه هر کس برای خود جان پناهی داشت. مثلاً تانک‌ها اگر چه وقتی با آن هیبت صف‌شکن و پرطمطراق به راه می‌افتند به شیرشرزه می‌مانند اما به هر حال زره بتن دارند و تا حدی امنیت بدنی. پیاده‌ها اگر چه بدون حفاظند و شغلشان چون آهن ربا قبول هر ترکش و تیرگلوله است اما به هر حال قبل از راه افتادن درس سینه خیز و خیز 5 ثانیه و 3 ثانیه را فرا گرفته و بی‌دلیل فراموش نمی‌کنند، آنها بالاخره کلاه خودی به سر دارند و وقتی می‌ایستند در سنگری پناه می‌گیرند. اما رانندگان لودر و سواران بولدزر. آنها باید دو متر و نیم بالای سر همه و همراه همه راه بیافتند. آنهایی که «صفیر گلوله» را شنیده‌اند معنی دو متر و نیم بالای سر همه را بهتر می‌دانند. نه زرهی پیش رو، نه تل خاکی و نه حتی کلاه خودی. بعضی‌ها به کنایه می‌گویند: «لودرچی‌ها، سیبل‌ها و نشانه‌ها هستند.» به هر حال آن را به راستی صریح باید گفت: همراه همه نه، پیشاپیش همه راه می‌افتند تا برای دیگران جان پناه بسازند.

منبع : کتاب پاتک در ظهر . مسعود فرشیدنیا . سوسن رحمانیان

گفت :چیه هی جانباز جانباز شهید شهید!

میخواستن نرن! کسی مجبورشون نکرده بود که!

گفتم :چرا اتفاقا! مجبورشون میکرد!

گفت :کی؟!!

گفتم :همون که تو نداریش!

گفت :من ندارم؟! چی رو؟!

گفتم :غیرت

 

آن سوی اروند

 صدای میگ­های عراقی مرتب به گوش می­رسد . پیداست که دوباره قصد حمله دارند . صدای صوت بمب­ها و شیرجه جنگنده­ها واقعاً گوش­خراش است . خورشید از وسط آسمان عبور می‌کند . همین­ طور که در آب و باتلاق مخفی هستیم ، نماز ظهر و عصر را با ایما و اشاره می‌خوانیم . امکان سجده و رکوع و قیام وجود ندارد . عراقی­ها در چند قدمی ما در رفت و آمد هستند . وارد عصر اولین روز عملیات می‌شویم .کم ­کم گرسنگی هم علاوه بر تشنگی به ما فشار می­آورد . هیچ­ چیزی برای خوردن نداریم . همگی از قبل جیره جنگی خود را خورده‌ایم . جلیل بهشتی شکلاتی در جیب لباس غواصی خود دارد . آن را بین همه ما تقسیم می‌کند . به هر کدام از ما به اندازه‌ای می‌رسد که بتوانیم آن را در دهانمان کمی مزمزه کنیم . شیرینی انرژی زاست پس برای لحظه‌ای احساس خوبی به ما دست می‌دهد . اما بسیار زود گذر است . ضعف و سستی به مرور بدنمان را به تحلیل می­برد . هر از مدتی صدای رگبار به طور جسته و گریخته در منطقه و لابه لای نی­زارها شنیده می­شود . هر چه زمان می­گذرد و به غروب نزدیک‌تر می‌شویم ، امیدمان بیشتر می‌شود . چشم به آسمان دوخته‌ایم . آفتاب هنگام غروب سرخ گونه‌تر به نظر می‌رسد . قرص آتشین خورشید بر فراز نخلستان‌های اروند آرام گرفته ، انگار خورشید به نرمی ذوب می‌شود و انوار سرخش را بر روی اروند می‌پاشد . انواری سرخ گون چون خون یاران و هم سنگرانی که امروز شهید شده‌اند . هر چند عبور از اروند با شنا و بدن مجروح بسیار سخت و غیر عملی به نظر می‌رسد اما اسارت از آن سخت‌تر است . نگاهی به تنها نارنجکی که در دست دارم می‌اندازم و فکری مرا به خود مشغول می‌کند . آن را با سایر بچه‌ها در میان می‌گذارم و آن این که اگر عراقی­ها ما را پیدا کردند و خواستند اسیرمان کنند ، ضامن نارنجک را بکشیم تا دشمن را از پا در آوریم . البته خودمان نیز در این بین کشته شویم . یکی از بچه ­ها می­گوید : « این خودکشی است و گناه » ، یکی دیگر می‌گوید : « چون دشمن کشته می­شود اشکالی ندارد . » اما کار به این مرحله  نمی‌کشد . 

منبع : کتاب رازهای اروند . مسعود فرشیدنیا . سوسن رحمانیان

طرح مانور گردان ابوذر در عملیات کربلای چهار

یکی از مشکلات مهمی که در طرح عملیاتی گردان ما وجود دارد این است که باید در وهله­ی اول مسافتی در طول«اروند» به طرف سمت راستمان حرکت کنیم و سپس به سوی دشمن در مقابلمان به جلو برویم؛ این قضیه باعث می‌شود که کار دو چندان مشکل شود. قایق ما همچنان بر سطح اروند پیش می‌رود. دقایقی است که از آب­راه جدا شده‌ایم، اما به نظر بسیار طولانی‌تر می‌آید. پیش از این، خوفناک بودن«اروند» را تجربه کرده بودم اما آگاهی از این واقعیت کار را آسان‌تر نمی‌کند. هر از مدتی  مجبور می‌شویم خودمان را به کف قایق بیاندازیم تا از گلوله‌های تیربار دشمن در امان باشیم. همگی حالتی بین اضطراب و امید داریم و همچنان که پیش می‌رویم، من سکاندار را توجیه می‌کنم که با بیشترین دور موتور حرکت کند تا هر چه سریع‌تر به ساحل دشمن برسیم. در طول مسیر رودخانه به طرف سمت راست مسافت زیادی را طی می‌کنیم اما هر چقدر که به ساحل دشمن نگاه می­کنیم اثری از چراغ چشمک‌زن نیست؛ به همین دلیل بدون آن که متوجه شویم از محور«گردان ابوذر» عبور کرده‌ایم. بعضی از قایق‌ها از رو به رو می­آیند و همین باعث برخورد آن­ها می­گردد. به هر حال در مسیر رودخانه­ی اروند مسافت طولانی طی می‌کنیم. هر چه به ساحل دشمن نزدیک­تر می­شویم، صدای انفجار گلوله­ها و تیربارها راحت­تر شنیده می‌شود. بوی باروت و دود انفجار، منطقه­ی عملیاتی را پر کرده است.

 

خاطره ای از عملیات کربلای چهار .

 برخی از رزمندگان گردان ابوذر به محور دیگری بین لشکر 7 ولی عصر (عج) رفته بودند و ظهر روز اول عملیات که عقب­ نشینی کرده بودند بسیاری از آنها در وسط رودخانه شهید شده و برخی دیگر که توان شنا کردن نداشتند به اسارت درآمده بودند . تعدادی از بچه‌های غواص گردان ابوذر از جمله محمود زارعیان ، ابوالفضل رامشخواه ، هادی نعمتی، هادی رحمانیان ، محمود آبام ، مجتبی توفیق ، محمد حسین کریمیان ، محمدرضا رحمانیان ، بهمن بیتا ، عبدالخالق غربی و .... به کمک اسماعیل مسعودی از بچه‌های غواص اطلاعات و عملیات به ساحل عراق رسیده بودند ولی به دلیل نرسیدن سایر نیروها در شب اول و شب دوم عملیات بازگشته و بسیاری از آنان نیز مجروح یا شهید و مفقودالاثر شده بودند . تعدادی دیگر از بچه‌های غواص گردان ابوذر در میانه اروند به داخل کشتی که از اوائل جنگ در آب غرق شده بود رفته و شب دوم بازگشته بودند . از جمله  مهدی رحمانیان ، اسماعیل عرشیان (جورکش) محمد علی ناظری ، هادی مصلی نژاد ، علی مصلی نژاد ،  غلامرضا عبدالهی ، محمود آبام ، عبدالخالق نمدچی ، مسعود آذرگون و ... فرمانده گردان ابوذر ، داوود ملکوتی نیز در لحظات اولیه شروع عملیات هنگامی که با قایق به میانه اروند می‌رسد به این کشتی نزدیک می‌شود و در همان لحظه با اصابت آر.پی .جی دشمن به بدنه کشتی و برخورد ترکش به او و محمد علی ناظری هر دو مجروح شده و به عقب باز می‌گردند

 

خاطره ای از عملیات بیت المقدس هفت .

 همچنان که در حال عقب نشینی هستیم گلوله ی خمپاره دشمن دقیقا بر روی یکی از تانک هایی که بچه ها و بسیاری از مجروحین بر روی آن سوار هستند برخورد می کند و متاسفانه برخی از مجروحین مجددا ترکش می خورند . تعداد دیگری بدنشان تکه تکه می شود و در دم به شهادت می رسند  . تانک از کار حرکت می ایستد . این دیگر نهایت بدشانسی نیروها است که در یک عملیات دوبار مجروح شوند . از این گذشته مشکل انتقال و حمل این مجروحین هم برای ما قوز بالا قوز می شود . به هر حال بایدهر طور شده آنان را به عقب بکشانیم . هرکدام از ما که توان داریم یکی دوتا از مجروحین را لنگ لنگان به همراه خودبه عقب می آوریم یا آنان را  کول می کنیم و هر طور هست آنها را تنها نمی گذاریم . در بین راه به کلمن های خالی از آب می رسیم . به هر کدام از کلمن ها لگد می زنیم تا اگر درون آن آبی مانده ، استفاده کنیم . همه آنها خالی است . دهها کلمن خال از آب در مسیر افتاده است . همچنان که کلمن ها را لگی می زنیم ناگهان در کمال تعجب متوجه می شوم که درون یکی از آن ها هنوز مقداری آب خنک وجود دارد . فورا کلمن را از زمین بلند می کنم و بچه را به صف می کنم تا از آب آن استفاده کنند . آب محدود است و تعداد بچه ها که همه از تشنگی له له می زنند زیاد . به آنها می گویم به هر نفر به اندازه ده شماره شیر آب را در هانش باز می کنم . بچه ها کمی چان می گیرند و به حرکت خود ادامه می دهند .

خاطره ای از عملیات کربلای چهار

عراقی­ها دیوانه­وار تیراندازی می­کنند و هلهله ­ی صدام و شعارهای عربی سر می­دهند. شاید به خاطر پیروزیشان است. ترس بر همه­ ی ما که تقریباً ده، پانزده نفریم سایه افکنده است. همگی«اشهد» خود را می‌خوانیم. نگاهی به ساحل«اروند» می‌اندازم. ساحل با پیکر شهدا فرش شده و تمام آب حاشیه ­ی رودخانه را خون فرا گرفته. «غلام­علی توحیدی» معاون گردان ابوذر ، سرش را به سمت آسمان بلند می‌کند:« خدایا شکست و پیروزی از آن توست، ما به تکلیف عمل کردیم.»

منبع : کتاب رازهای اروند . مسعود فرشیدنیا ، سوسن رحمانیان .


مجروح شدن هاشم جایمند :

 ما به کمین دشمن خورده‌ایم. جلو‌تر، سنگر تیرباری که ماهرانه طراحی شده، گذرگاه ما را زیر آتش می‌گیرد. تیربار برای لحظاتی همه را متوقف می‌کند. گلوله‌ها مماس سرمان عبور می‌کنند. در این لحظات به تنها چیزی که فکر نمی‌کنیم امکان زنده ماندن است. هاشم جایمند از معاونان گروهان یک، به قصد بررسی هر چه بیشتر سنگر تیربار دشمن به نوک پیکانِ درگیری می‌رود. ناگهان با رگبار تیربار، گلوله‌ای به دست راستش اصابت می‌کند. نارنجکی در دست راستش است که به زمین می‌افتد. هاشم وانمود می‌کند که سالم است و مشکلی ندارد. کمی مکث می‌کند و توجه چندانی به خونریزی دستش ندارد. حبیب قنبری نژاد که بچه‌ها به او عمو حبیب می‌گویند در نزدیکی هاشم ایستادهاو از کوله پشتی خود وسائل کمک‌های اولیه را بیرون می‌آورد و جلو خونریزی را می‌گیرد .
منبع : کتاب پاتک در ظهر . مسعود فرشیدنیا و سوسن رحمانیان 


 

کَپَر عمو حسن

 برای مدتی سمت تدارکات گروهان را به آقای زارعیان معروف به عمو حسن داده بودند . او در مدت کوتاهی که این

مسؤلیت را به عهده داشت همه وسایلی که طی چندین ماه ذخیره شده بود ظرف مدت کوتاهی به باد داد . چرا که هر کدام از بچه‌ها به او مراجعه می‌کرند بلافاصله بیش از چیزی که می‌خواستند در اختیارشان می‌گذاشت و این خلاف رویه‌ی مسئولان تدارکات بود . زیرا آنان معمولاً به راحتی وسایل را بیرون نمی‌دادند . اما عمو حسن برعکس هنوز بچه‌ها لب تر نکرده بودند وسایل مورد نیاز را در اختیارشان قرار می‌داد . البته این کار او برای نیروها لذت بخش بود ولی برای گروهان مقرون به صرفه نبود . چون باید مرتب وسایل سفارش می‌داد . اما به خاطر جذابیت و مردانگی عمو حسن او را همچنان در آن پست نگه داشته بودند .

عمو حسن بیشتر اوقاتِ خود را پشت محوطه گردان در کَپَری که با برگ درخت نخل ساخته بود سپری می‌کرد . جذابیت کَپَر عمو حسن آنقدر زیاد بود که بیشتر اوقات بچه‌ها را گرد هم جمع می‌کرد و عمو حسن از تجربیات زندگی و کوه پیمایی‌هایش البته با کمی اغراق ! و با چاشنی لطیفه تعریف می‌کرد . گاهی هم آواز دشتی  برای بچه‌ها می‌خواند .

آوازه‌ی کَپَر عمو حسن ، حضرت آیت الله آیت الهی امام جمعه جهرم ، که در آن ایام در جبهه حضور داشتند را نیز به آن جمع صمیمی کشانده بود . ایشان هم گاهی حضور می‌یافتند و از شوخی‌های عمو حسن لذت می‌بردند.

کَپَر عمو حسن روز به روز نیروهای بیشتری را به سوی خود می‌کشاند . حتی ارکان لشکر و گردان را نیز جذب کرده بود . کم‌کم در کنار  بذله گویی‌ها ، شوخی‌ها و شادی‌ها به مسائل دیگر نظیر احکام شرعی و اخلاقی نیز پاسخ داده می‌شد و به این ترتیب ، این محل به مرور زمان به صورت یک مجتمع آموزشی ـ تفریحی غیر رسمی در پادگان امام خمینی درآمد .

یاد کَپَر عمو حسن و سادگی‌هایش به خیر باد .

منبع : کتاب گردان ابوذر . مسعود فرشیدنیا . سوسن رحمانیان


خاطره ای از عملیات کربلای چهار

 تنگ غروب ، هنگامی که خورشید از شرم یا از خشم هیاهوی وحشی جنگ آن روز ، سرخ­ گونه شده وحزن انگیز می­رود تا جایش را به تاریکی شب بدهد . صدای زیر پرندگان نیز به تدریج محو می‌شود . انگار نه انگار که در این منطقه ، دو شب قبل درگیری و زد و خورد سهمگینی در کار بوده است . همه جا سکوت است و جز صدای غرش گاه به گاه تیربار عراقی‌ها که سطح آب را پوشش می‌دهد و پِت پِت منورهایی که دشمن به عادت شبانه‌اش به هوا می‌فرستد و لحظاتی اروند را روشن می‌سازد صدای دیگری به گوش نمی‌رسد .

رودخانه بسیار خروشان است و تلاطم آن تمامی ندارد . نخل­ها همچنان ایستاده­اند . چولان­ها در برابر باد لحظاتی سر خم می­کنند و باز راست می‌ایستند . قورباغه­ها به دور از هیایوی جنگ به آواز خود مشغولند . شب سوم عملیات است و ما همچنان در محاصره دشمن هستیم . سه شب است که هیچ غذایی نخورده‌ایم.

منبع : کتاب رازهای اروند . مسعود فرشیدنیا . سوسن رحمانیان 


خاطره ای از عملیات بیت المقدس هفت .

به همراه داود ایل، نجف همتی، مسعود سرور، هادی رحمانیان، محمدعلی ناظری و تعداد کمی از نیروها در خاکریز دوجداره در حال بازگشت هستیم. در این میان ابراهیم نجاتی که کمی از ما عقب­تر است بر اثر ترکش خمپاره که در نزدیکی او فرود می­آید  مصدوم می­شود و با نگاهی خاص تقاضای کمک دارد. حاج محمدتراب­فرد به توصیه هادی رحمانیان به کمک او میرود و اسلحه خود را کنار می­­گذارد و به او کمک می­کند تا هرطور شده به  عقب منتقل شود.

با هزار دعا و صلوات از خاکریز و سه راهی که عراقیها مرتب با خمپاره می زنند  رد می شویم. شروع به دویدن می کنیم . از زمین و آسمان به سوی مان شلیک میکنند . خیلی از بچه ها تو همین مسیر جاده ای زخمی و شهید شده اند. آخه فقط همین یه جاده است که به سمت نیروهای خودی می رود . در همین لحظه حسن مزدور بر اثر ترکش گلوله توپ به شدت از ناحیه دست مجروح می شود . استخوان دستش خرد می شود و از پوست بیرون می زند . در این شرایط که همه در حال دویدن هستند امکان پانسمان او وجود ندارد . خون از دستش همچنان بیرون می پاشد و راه می رود

ما چند نفر همچنان که به عقب می رویم ، مجروحان جا مانده را نیز باید جمع کرده و لنگان لنگان حرکت می کنیم . هرکدام از بچه های کادر گردان مجروحان را کشان کشان به همراه خود می آورند . ده­ها تانک عراقی به خاکریز وارد می شوند و با هم شلیک می­کنند. شاید هر دقیقه بیش از ده تا پانزده گلوله به سمت ما شلیک می­کنند. بچه­ها با اصابت ترکش به زمین می­افتند و مجروحان  به کمک سایر بچه­ها به عقب آورده می­شوند. گرمای هوا با گرمای انفجار گلوله­ها، توان نیروها را پایین آورده. خورشید همچنان بر سر ما می­تابد و هیچ­گونه سایه­ای وجود ندارد. آنچه که باعث شده بچه­های این سختی­ها را همچنان تحمل نمایند، ذکر خدا  و توجه به هدف است.

 

سازماندهی گردان ابوذر در عملیات کربلای چهار

گردان ابوذر بیشترین تعداد نیرو را در بین گردان­ها دارد و از هر جهت آماده عملیات است . ارکان گردان و گروهان­ها و دسته­ها مشخص و تعیین شده‌اند . یک گروه ویژه غواصی هم تشکیل شده و در عملیات آتی مأموریت ویژه­ای بر دوش آنان است . این گروه غواصی متشکل از دو دسته است . فرماندهی این دو دسته به عهده مسعود موحد ( پیش لنگه ) و مهدی رحمانیان است . هر کدام از دسته‌های غواصی نیز به نوبه خود دو تیم غواصی دارند . مسئول تیم‌های غواصی محمد علی ناظری ، علیرضا صابر ، عبدالله جهان صفت و هاشم جایمند هستند . هماهنگی گروهان غواصی با اصغر خراس می‌باشد .

 هر کس تجهیزات مربوط به رسته­ی خود را تحویل می­گیرد . همه مواظب هستند که وسیله‌ها معیوب نباشد . غواصان لباس­ ، کفش و عینک مخصوص غواصی و اشنوکرهای خود را تحویل می­گیرند .

نزدیک به یک سال از عملیات قبل می­گذرد . مرخصی­ها لغو و آماده­ باش صد درصد اعلام شده . مسئولان هر گردان به ترتیب برای توجیه و شناسایی منطقه عملیاتی اعزام می­شوند و نیروهای مربوطه برای زمان کوتاهی به خط پدافندی در خرمشهر می­روند . سه ـ چهار روز به شروع عملیات مانده . اوایل دیماه 1365 است . همگی در محوطه جلو گردان ابوذر مراسم حنابندان برگزار می‌کنیم . و پس از آن به طرف منطقه عملیاتی خرمشهر حرکت می‌کنیم

هفت تخم در جبهه

آخرین سال جنگ بود . ماه رمضان ، همه بچه‌ها در گرمای طاقت فرسای جنوب علی‌رغم کمبود امکانات و بالا بودن دمای هوا که حتی گاهی به پنجاه درجه هم می‌رسید روزه بودند . 

یکی از روزهای این ماه که گرما بیداد می‌کرد ما نیروی دسته مسلم در مراسم صبحگاهی دیر حضور یافتیم . فرمانده گروهان محمدعلی ناظری ناراحت شد و تصمیم گرفت ما را تنبیه کند . پس همه ما را وادار کرد که در ظهر همان روز در اوج گرما و آفتاب ، راهپیمایی کنیم . این جریمه سنگینی بود چون همه روزه بودیم ، هوا هم بسیار گرم بود و تشنگی امانمان را بریده بود . حالا باید راهپیمایی هم می‌کردیم .

با این حال هیچ یک از بچه‌ها خم به ابرو نیاورد و آن روز هر طور که بود سپری شد . فرمانده در حقیقت قصد اذیت نداشت . بلکه می‌خواست به ما بفهماند که هیچ چیز نباید باعث شود که آمادگی خود را در مقابل دشمن از دست بدهیم و از زیر بار وظایف خود شانه خالی کنیم .

فردای آن روز که در حقیقت روز عید فطر بود به دستور فرمانده ، هفت تخم مفصلی به کمک آقای پرندوش که در آشپزی مهارت داشت تهیه کردند و بچه‌ها با خوردن هفت تخم  تلخی و سختی روز قبل را به دست فراموشی سپردند . به قول بچه‌ها آن هفت تخم یکی از خوشمزه‌ترین هفت تخم‌هایی بوده است که در عمرشان خورده‌اند . (هفت تخم : معجون شیرین ، مخصوص روز عید فطر مردم جهرم )

منبع : کتاب گردان ابوذر . مسعود فرشیدنیا ، سوسن رحمانیان . 


شهادت محمد روغنیان

اوضاع به هم ریخته می شود . تک و توک عراقی هایی که در کانال مانده اند ، هنوز مقاومت می کنند . محمد روغنیان، آر.پی.جی زن دسته کمی از بچه ها جلو می زند تا تیربار را خاموش کند .  او از کنار به وسط کانال می آید تا سنگر تیربار را بهتر ببیند . به محض رسیدن به وسط کانال با رگبار تیربار دشمن نقش زمین شد و به شهادت رسید .

منبع : کتاب پاتک در ظهر مسعود فرشیدنیا ، سوسن رحمانیان .


شکارچی تانک

نام ایرج پورزال در ذهن همه بچه‌های قدیمی گردان برابر با شکارچی تانک بود . چرا که او در این زمینه شجاعت‌ها و دلاوری‌های بسیاری از خود نشان ‌داده و در بیشتر عملیات‌هایی که گردان انجام می‌داد حضوری فعال داشت . صبح عملیات کربلای 4 که بچه‌ها از اروند عقب نشینی کرده بودند ایرج جزء آن تعداد کمی بود که توانسته بود با شجاعت کامل و شنا کنان خود را از آن سوی آب به ایران برساند و از دست دشمن نجات یابد .به طور کلی در هر موقعیتی که بچه‌های گردان زیر آتش شدید دشمن گرفتار می‌شدند ایرج با آرپی‌جی جلو می‌رفت و سایر بچه‌ها پشت سر او پیش روی می‌کردند . جرأت و جسارت ایرج به بقیه هم جرأت می‌بخشید . او بدون وقفه پیش می‌رفت و بچه‌ها را با خود به جلو می‌برد .در عملیات کربلای 5 تانک دشمن را که قصد ورود به خاکریز دفاعی گردان ابوذر داشت ؛ از فاصله بیست متری هدف آرپی‌جی قرار داده و دشمن را در آن منطقه زمین گیر کرده بود .

پورزال چندین بار مجروح شده بود ولی هر بار بعد از مداوا و درمان دوباره به سوی جبهه‌ها بازگشته بود . تقریباً تا آخرین روزهای جنگ در جبهه باقی ماند . جزء آخرین نیروهایی بود که با جنگ و جبهه خداحافظی کرد

منبع : کتاب گردان ابوذر . مسعود فرشیدنیا ، سوسن رحمانیان .


آخرین سوره واقعه

بیشتر بچه‌ها مشغول خواندن «سوره واقعه» هستند و به صورت دسته جمعی آن را تلاوت می‌کنند . شاید این آخرین «سوره واقعه» بعضی از نیروهای گردان ابوذر باشد . روشنائی چند منور ، توجه بچه­هایی را که در کنار آب راه نشسته­اند به خود جلب می­کند . چند دقیقه­ای طول می‌کشد تا خاموش شود . حالا دیگر غواصان گردان به آب زده­اند و حرکت خود را به آن سوی رودخانه خروشان شروع کرده­اند . دوباره سؤالات بی‌جواب به ذهن هجوم می‌آورند .

آیا موفق می­شوند به آن طرف رودخانه بروند؟ اگر موفق شدند ، چگونه باید با کمین دشمن درگیر شوند ؟

 آیا می­توانند چراغ­های چشمک­ زنی که قرار است قایق­ها را هدایت کند در آن سوی آب نصب کنند؟

 آیا در وسط رودخانه شناسایی نمی­شوند؟

آب رودخانه که سرعت آن بیش از 70 کیلومتر در ساعت است بچه­ ها را با خود می­برد یا نه؟ 

منبع : کتاب رازهای اروند . مسعود فرشیدنیا ، سوسن رحمانیان .

 

تیربار

انگار تمام نخلستان ماتم گرفته . حالا وقت گریه و ماتم نیست . امدادگری هم وجود ندارد . عراقی­ها در فاصله چند متری ما قرار دارند و به سختی مقاومت می­کنند . تیربار گرینف دشمن کار می­کند . تیرهای رسام بر روی سطح اروند شلیک می‌شود و با نور خود مسیر آتش را به خوبی مشخص می‌کنند و به راحتی قایق‌هایی را که روی آب در حال رفت و آمدند درو می­کنند . درگیری تن به تن و خیلی نزدیک است . آنها نیز نارنجک می­اندازند . انگار یادشان انداختیم که می­توان با نارنجک هم جنگید . اصلاً فشنگ­هایشان تمام شدنی نیست . به خصوص فشنگهایِ دو قبضه تیربار آنها که یکی در سمت راست و دیگری در سمت چپ ما قرار دارد . آنها سطح آب را زیر آتش قرار داده‌اند . از دست ما هیچ کاری ساخته نیست .

منبع : کتاب رازهای اروند ، مسعود فرشیدنیا ، سوسن رحمانیان .


غروب اروند :

آفتاب کم­کم از اروند دور می­شود و از پشت جزیره ام الرصاص پایین می‌رود . آب رودخانه به مرور مد می­شود و به نزدیکی­ سیم­های خاردار و خورشیدی­ها می‌رسد . با فرا رسیدن شب روحیه ما نیز بهتر می‌شود . بی­صبرانه منتظر تاریک‌تر شدن هوا هستیم تا بتوانیم به آب بزنیم . جریان آب شدید است . می­دانستم که در صورت حرکت و شنا در آب چندین کیلومتر آب ما را به سوی مناطق پایین­تر می­برد . حاشیه رودخانه پر از چولان­ها و نی­های بلند است . تیرها شراره­ زنان از فراز سرمان در اروند فرو می­روند . دنباله­ی درخشان گلوله­ها همچون مویرگ­­های نورانی می­نماید . احساس می­کنم هزاران تیربار از پشت نی­زارها و درون نخلستان­ها به روی ما آتش گشوده­اند . گوش­هایم از غرش مسلسل­های عراقی­ها که در چند متری ما شلیک می­شود سنگین­ شده . هر از مدتی خمپاره­ اندازهای خودی از آن سوی اروند و از درون نخلستان‌ها ، به روی دشمن در این سمت رودخانه آتش می­ریزند و ما کمی روحیه می­گیریم .

منبع : کتاب رازهای اروند . مسعود فرشیدنیا ، سوسن رحمانیان

 

تانک های صفر کیلومتر عراقی ها

 از درون کانالی که به خاکریز ما متصل است کمی بالا می­روم و آن­سوی خاکریز را بهتر نظاره می­کنم و حرکت تانک­های پیشرفته عراقی­ها را نظاره می­کنم. گاهی اوقات برخی از نیروهای پیاده آنان از پشت این تانک به سوی دیگر می­روند و تحرک آنان زیاد است. هفت یا هشت تانک عراقی با فاصله حدود 150 متر از یکدیگر در جلو سایر تانک­ها حرکت می­کنند. در فاصله 70 یا 80 متر عقب­تر چندین تانک دیگر قرار دارند. گویی آنها به طور مستقیم از خط تولید کارخانه به خط مقدم آورده شده اند و هنوز پلاستیکهایی بر روی آنان وجود دارد . به دلیل شلیک آرپی­جی بچه­های گردان تانک­ها حرکت حود را به جناح راست متمایل می­کنند چون از آن محور عکس­العمل نشان داده نمی­شود. . همچنین در محور چپ که گردان فجر عقب رفته­اند تیراندازی نمی­شود و بطور پراکنده تعدادی از نیروهای ما در آن محل حضور دارند.

منبع : کتاب پاتک در ظهر . مسعود فرشیدنیا . سوسن رحمانیان .


نگهبانی در سنگر کمین .

در منطقه سردشت در فاصله 150 متری با عراقی‌ها بر روی ارتفاعات مرزی، بچه‌های ابوذر در سنگر کمین به صورت نوبتی نگهبانی می‌دادند . مطابق لیست جدول نوبت نگهبانی سپیده صبح به عهده مسعود گواهیان بود .

 صبح که نگهبان قبلی می‌آمد و پُست را تحویل گواهیان می‌داد . او به سنگر کمین می‌رفت تا طبق قانون یکی دو ساعت نگهبانی بدهد و برگردد ، اما تا ظهر همان جا می‌ماند و نگهبانی می‌داد و پست را به نفر بعدی تحویل نمی‌داد . بچه‌ها می‌گفتند :‌ « مسعود ایثار می‌کنه و به جای ما نگهبانی می‌ده » به همین دلیل ظهر که سر وکله‌اش پیدا می‌شد از او تشکر می‌کردند و می‌گفتند : « آ مسعود به خدا راضی نیسیم که هر روز جای ما نگهبانی بدی و ما رو شرمنده کنی ! » او هم که می‌دید بچه‌ها این طور تشکر می‌کنند ابتدا می‌خندید بعد سر را به زیر می‌انداخت و می‌گفت : « خواهش می‌کنم ، چه اشکالی داره ، من و شما نداره ، همه‌ی ما این جا هسیم تا از سرزمینمون دفاع کنیم ، فرقی نداره چه کسی نگهبانی می‌ده و .... »  این قضیه چند روزی ادامه داشت و بچه‌هایی که نوبت نگهبانی آنها بود هر روز شرمنده‌تر می‌شدند . تا روز‌ی که نوبت نگهبانی یکی از بچه‌ها بود گفت : « خدا رو خوش نمی‌یاد هر روز ما راحت بشینیم‌ و مسعود به جای ما نگهبانی بده ، حالا درسته که او چیزی نمیگه ولی حیای ما کجا رفته » تصمیم گرفت برود و پست را تحویل بگیرد تا مسعود بیاید و کمی استراحت کند . وقتی سراغ او می‌رود می‌بیند بله آ مسعود در خواب ناز به سر می‌برند . او را به سختی بیدار می‌کند و می‌گوید : « ای بابا تو سر پست نگهبانی آن هم در سنگر کمین خواب تشریف بردی ! »  گواهیان با عجله بیدار می‌شود و خود را جمع و جور می‌کند و می‌گوید : « مگه ظهر شده ! » این جاست که لو می‌رود و بچه‌ها متوجه می‌شوند آقا سر پست نگهبانی خوابشان می‌برده که تشریف نمی‌آوردند پست را تحویل بدهند .

بچه‌ها تا چند روزی سر به سرش می‌گذاشتند و می‌گفتند : « مسعود جان وقتی می‌خوای تو سنگر کمین بری بگو تا یک دست رختخواب شیک و نرم و گرم هم برات بیاریم ، چون این طوری هم راحت‌تر می‌خوابی هم خوابای قشنگتری می‌بینی . » دیگری می‌گفت : « کاش چند روز دیگه لو نرفته بودی تا بیشتر جلوت خم و راس شیم و عرق شرمندگی بریزم . » آن یکی می‌گفت : « پدر صلواتی یک بارم در طول این مدت که از او چپ و راس تشکر می‌کردیم ، نشد که با کلامی یا حرکتی به ما بفهمونه بابا این همه تشکر لازم نیس . عجب بلایی هسی مسعود !» گواهیان هم می‌گفت : « من هی با خنده جواب تشکر شما رو می‌دادم ولی شما اصلاً متوجه نمی‌شدین »

اما بچه‌ها خود می‌دانستند که مسعود بی‌گناه است . چرا که او هر شب تا صبح باید مواظب بقیه باشد تا خواب‌شان نبرد و دشمن ناگهانی به منطقه نفوذ نکند . به همین دلیل در طول شب نمی‌توانست لحظه‌ای بخوابد . پس صبح که نوبت نگهبانی او در سنگر کمین می‌رسید از شدت بی‌خوابی قادر به نگهبانی نبود ، اما باز نه نمی‌گفت و در نوبت خود به سنگر کمین می‌رفت تا نگهبانی بدهد . حقیقتاً هم او ایثار می‌کرد . از طرفی خطر حمله دشمن در روز کمتر بود شاید به همین دلیل در سنگر کمین خوابش می‌برد .

منبع : کتاب گردان ابوذر . مسعود فرشیدنیا . سوسن رحمانیان .

 

حاج بهمن

 

در مقایسه با نیروهای گردان ابوذر که اکثراً کم سن و سال و بیشتراً محصل بودند ،حاج بهمن یکی از افراد با تجربه گردان محسوب می‌شد . فعالیت‌های او مختص جنگ و جبهه نبود . سالهای قبل از پیروزی انقلاب هم جزء گروه‌های فعال و افرادی بود که برای پیروزی انقلاب از جان خود مایه گذاشته بودند . در اوایل پیروزی انقلاب برای امنیت شهر جهرم و حفاظت و پاسداری از آن مدت‌ها در پایگاه‌های بسیج عضو فعال بود و با شروع جنگ تحمیلی علی‌رغم متأهل بودن و گرفتاری‌های بسیار بیش از سایرین در جبهه حضور داشت .

در جبهه علاوه بر اینکه تک ‌تیرانداز بود به عنوان پیش‌نماز و مربی عقیدتی بچه‌های گردان ابوذر نیز فعالیت می‌کرد . هنگام عملیات و مأموریت گردان در خطوط پدافندی در کنار سایر بچه‌ها حضور چشم‌گیری داشت . مدت زیادی هم در جبهه‌های غرب و جنوب در یگان‌های مختلف لشکر المهدی خدمت کرده بود . رفتارش با هم سنگریان بسیار مؤدبانه و مهربان بود. از پوکه‌های تانک و تخته‌های ادوات جنگی میز بزرگی درست کرده بود و هر روز عصر بچه‌ها را دور آن جمع می‌کرد و به آنها چای و شربت تعارف می‌نمود . از همان فرصت هم استفاده می‌‌کرد و آنان را با مسائل دینی و واجبات و محرمات آشنا می‌‌نمود . بچه‌ها هم با عشق و علاقه در حالی که چای و شربت نوش جان می‌کردند گوش می‌دادند و می‌آموختند . 

 در غرب کشور هم که حضور داشت . مردم بومی کردستان متوجه اخلاق خوب و نیکوی حاجی شده بودند . صمیمیت برخی از مردم بومی آن منطقه با حاجی تا حدی بود که حتی در زمان مرخصی نیز با او نامه نگاری و مکاتبه داشتند . اخلاق نیکو ، دلسوزی و محبت او توانسته بود در قلب آنان نیز نفوذ کند و این به نوبه خود بی‌نظیر بود .

در جبهه در گوشه‌ای از سنگر جایگاه نمازی درست کرده بود و سجاده و جا‌نماز او همیشه پهن بود . در کنار آن انواع کتاب‌های دعا و قرآن گذاشته شده بود . حاج بهمن هر زمان فرصت پیدا می‌کرد مشغول نماز و دعا می‌شد بیشتر طول شب هم مشغول خواندن نماز شب بود . 

در جبهه بسیار بی‌نام و نشان زندگی می‌کرد تا آنجا که امکان داشت جلو دوربین‌های فیلمبرداری و عکاسی حاضر نمی‌شد . اعتقاد داشت ؛ کاری که برای رضای خداست بهتر است آشکار نشود . به همین خاطر بچه‌های فیلمبردار و تبلیغات گردان ابوذر همچون عبدالرحیم واثقی و محمد قلی‌زاده نتوانستند از او فیلمی بگیرند .

اگر چه فرمانده نبود ولی کلامش مثل یک فرمانده در دل بچه‌ها تأثیر داشت ، چرا که حرف‌هایش بسیار دلنشین و از سر اخلاص بود و کمتر کسی پیدا می‌شد که آن را بشنود و نپذیرد .

یک شب مانده به عملیات کربلای 4 نزدیک نماز مغرب بود . عبدالرضا کوهمال و چند نفر از بچه‌ها گوشه سنگر نشسته بودند و مشغول شوخی و خنده بودند . حاج بهمن نزد آنها آمد و با ملایمت و نرمی ‌گفت : « بچه‌ها بریم وضو بگیریم و آماده نماز شیم . » بچه‌ها گوش می‌دادند ، ولی چون خسته بودند از جای خود بلند نمی‌شدند . حاجی کمی مکث کرد . دوباره با ملایمت بچه‌ها را به گرفتن وضو و خواندن نماز دعوت کرد . دید آنها حسابی مشغولند . 

پس گفت : « خوب من می‌رم برا وضو ، شُمام پشت سر من بیاین یادتون نره . » حاج بهمن همراه با دوستش آقای بهمنی رفت آن طرف سنگر وضو بگیرد . در راه برگشت خمپاره‌ 120 نزدیکی آنها به زمین خورد . ترکشی از آن به آقای بهمنی و ترکشی دیگر به شکم حاج بهمن اصابت کرد . به سمت آنها دویدیم . حاج بهمن می‌خواست حرفی بزند اما از دهانش خون بیرون می‌آمد . سعی کردیم کمک کنیم تا بفهمیم حاجی چه می‌خواهد بگوید ، اما هر بار که  دهان باز می‌کرد خون بیرون می‌زد و بالاخره هم نتوانست چیزی بگوید . آمبولانسی آن نزدیکی بود . حاج بهمن را سوار کردیم و رفت ، اما مشخص بود که هرگز به بیمارستان نخواهد رسید .

بله ، حاج بهمن حتی هنگام شهادت هم وضو داشت و تا آخرین لحظه از قضیه نماز و دعا غافل نماند . این ویژگی بیشتر بچه‌های گردان ابوذر بود . او رفت و دیگر دوستان و خانواده‌اش را در سوگ خود نشاند . یادش گرامی و راهش پر رهرو باد .

منبع : کتاب گردان ابوذر . مسعود فرشیدنیا . سوسن رحمانیان .

 

زندگی نامه شهید عبدالرضا کلوخی

 

شهید عبدالرضا کلوخی در اول بهمن ماه 1339 در جهرم پا به عرصه وجود گذاشت. خانواده‌‌ی او مذهبی و مادرش حافظ قرآن مجید بود. ایشان کلاس‌هایی تشکیل می‌دادند شامل دانش‌آموزان خردسال و بزرگ‌سال که صبح‌ها به آن‌ها قرآن و عصرها کتاب مدرسه می‌آموختند. دانش‌آموزان مادر شهید برای مدرک درس نمی‌خواندند بلکه هدف آن‌ها نزدیکی به خداوند بود.

 از این خانواده فرزند دیگری به نام محمود در نبرد با ضد انقلابیون کردستان در اردیبهشت ماه 1363 به شهادت رسیده است.

عبدالرضا پس از گذراندن دوران طفولیت در چنین خانواده‌ای در سن شش سالگی وارد دبستان قائم مقام شد و تحصیلات خود را در این زمان آغاز کرد. پس از اتمام دوره ابتدائی به مدرسه راهنمائی امیرکبیر رفت و بعد از آن در دبیرستان شهید مطهری مشغول به تحصیل شد که مصادف با شروع انقلاب اسلامی بود.

شهید عبدالرضا کلوخی در این ایام هدایت تظاهرات مردم علیه رژیم ستم شاهی پهلوی را به عهده داشت و بارها مورد هجوم آنان قرار گرفته بود. وی در دبیرستان مطهری عکس شاه خائن را از بالای تخته سیاه با شجاعت بسیار به زیر کشید و مورد تهدید ساواک قرار گرفت. نوارهای سخنرانی امام را بین دوستان مورد اعتمادش پخش می‌کرد. فعالیت قبل از انقلاب او بسیار چشم گیر بود. در همه تظاهرات‌هایی که علیه رژیم شاه برگزار می‌شد شرکت می‌نمود، و اگر خانواده به دلیل جو حاکم ممانعت می‌کردند وی سعی می‌نمود از روی پشت بام همسایه‌ها به خیابان برود و در تظاهرات شرکت نماید.

همیشه گوش به فرمان امام و به عبارتی انسانی ولایت مدار بود. در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل بسیار اهل نماز شب بود. به نقل از همرزمانش شب‌ها هنگامی که رزمنده‌ها در خواب بودند دور از همه به راز و نیاز با خدا مشغول می‌شد. یکی از شب‌ها دوستی او را تعقیب می‌کند متوجه می‌شود که عبدالرضا با گریه و زاری بسیار مرتب از خدا طلب عفو و بخشش می‌نماید. از عبدالرضا می‌پرسد : چرا این قدر دلسوزانه با خدا راز و نیاز می‌کنی؟ شهید در جواب می‌گوید ما هرچه تلاش کنیم باز بنده گنه‌کاری هستیم و باید از خدا طلب مغفرت نماییم. به نقل از احسان ظرافت از دوستان و هم‌سنگر شهید، «عبدالرضا در مرکز تربیت معلم بیشتر مواقع امام جماعت بود. »

شهید در حق دوستانش بسیار دلسوز بود. به گفته آقای زین‌العابدین نساجی وقتی با کلوخی در روستاهای بخش سیمکان تدریس می‌کردیم، بعد از یک هفته تدریس یک روز به جهرم باز می‌گشتیم به خاطر کمبود وسیله برخی از معلمان با موتور سیکلت به شهر می‌آمدند. یکی از این روزها شهید کلوخی و شهید کارگرفرد سوار بر یک موتور بودند که ناگهان از جاده منحرف و هر دو پرت شدند. در این بین موتور روی شهید عنایت کارگرفرد افتاد. همه از مینی بوس پیاده شدیم تا او را نجات دهیم. از کلوخی غافل بودیم. اما او قبل از ما سعی کرده بود تا ابتدا دوستش را نجات دهد و در این بین هردو کف دست‌هایش به شدت سوخته بود چون برای نجات عنایت اگزوز موتور را بلند کرده و بیشتر از عنایت صدمه دیده بود با وجود این در تلاش برای نجات دوستش بود و از خود غافل.

شهید بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و اتمام تحصیلات مدرسه به خدمت سربازی رفت. این ایام مصادف بود با شروع جنگ تحمیلی و آغاز تجاوز رژیم بعث عراق به کشورمان. عبدالرضا 6 ماه آخر خدمتش را در جبهه گذراند. پس از پایان سربازی نیز چندین بار در جبهه شرکت نمود.

سال 61 در کنکور تربیت معلم شرکت کرد و در رشته دینی و عربی قبول شد. مدت 2 سال در تربیت معلم شهید موسوی کرج به تحصیل ادامه داد. پس از فراغت از تحصیل در آموزش و پرورش جهرم به شغل مقدس معلمی مشغول گردید. اما در این ایام مسئله‌ای که بیشتر از همه برای او اهمیت داشت شرکت در جنگ بود به همین دلیل مدت زیادی از زمان تحصیل و معلمی را در جبهه گذراند. در جبهه به همراه شهید محسن زین‌الدین به عنوان دیدبان تیپ 33 المهدی فعالیت می‌نمود و سپس به گردان همیشه پیروز ابوذر پیوست. در این زمان شوق به شهادت و رسیدن به وصال دوست تنها چیزی بود که فکرش را مشغول کرده بود. حتی بارها به دوستانش می‌گفت:اگر از همان ابتدا به طور مداوم در جنگ مانده بودیم حالا شهید شده بودیم. حسن زارع یکی از دوستان وی نقل می‌کند: «در شب عملیات کربلای 4 به وی اطلاع دادم که پدرت مریض است و شما باید به جهرم رفته و پس از درمان وی باز گردی. اما شهید کلوخی به هیچ عنوان نپذیرفت و اظهار نمود تکلیف و وظیفه من ایجاب می‌نماید که در این عملیات شرکت کنم. »

 مادر شهیدان کلوخی در مورد فرزندانش می‌گوید : خدا چند سالی به من دو پسر را امانت داد و من در زمان مقدر شده امانت را سالم به صاحبش برگرداندم. وی فرزندانش را یاران امام حسین و آرزوی خود و پسرانش را حمایت از حماسه عاشورا می‌داند.

سرانجام عبدالرضا در عملیات کربلای 4 به شهادت رسید و جسد مطهرش را که حدود 15 روز در منطقه خرمشهر مفقود شده بود به جهرم انتقال دادند و در کنار دیگر شهدای جنگ تحمیلی به خاک سپردند.

منبع : کتاب جاودان های مدرسه . مسعود فرشیدنیا . سوسن رحمانیان .


جنگ لفظی با عراقی ها

در ماه آخر جنگ گردان ابوذر مأموریت دفاع از خط پدافندی شلمچه معروف به « تی » را به عهده داشت . این خاکریز به شکل T انگلیسی بود و در بین بچه‌های گردان ابوذر که اکثراً جهرمی بودند به خاکریز« تی یو » معروف بود . چون فاصله خاکریز خودی با دشمن در این منطقه کمتر از صد متر بود . بنابراین این خاکریز نزدیک‌ترین خط پدافندی رزمندگان با دشمن محسوب می‌شد . در قسمت‌هایی از این خط پدافندی حتی امکان رفت و آمد به صورت پیاده هم وجود نداشت ؛ بنابراین بچه‌ها نیم خیز حرکت می‌کردند . هنگام بارندگی که سنگر‌های آن منطقه را آب می‌گرفت حتی امکان تدارکات و پشتیبانی هم وجود نداشت .

همین نزدیکی به خاکریز دشمن باعث شده بود گاهی صدای عراقی‌ها به راحتی شنیده شود . بنابراین گاهی رزمنده‌ها به جای تیراندازی به سوی دشمن ، جملات و شعارهایی را به عربی و به صورت ناقص علیه عراقی‌ها ترجمه می‌کردند و با صدای بلند می‌خواندند تا آنها بشنوند . به عبارتی جنگِ لفظی به راه می‌انداختند تا باعث تضعیف روحیه‌ی دشمن شوند . برای ساختن این اشعار ساختگی گاهی به اول کلمه‌ها « ال » عربی و به آخر آن « او » جهرمی اضافه می‌کردند ( زبان من در آوردی‌ بود برای خودش ) که گاهی باعث خنده خود گوینده هم می‌شد . یکی از شب‌ها اکبر زارعی ، رزمنده بسیجی گردان ،  قصد داشت به قول خودش حسابی عراقی‌ها را عصبانی و دل خودش را هم خالی کند . بنابراین با تمام وجود و با صدای بلند می‌گفت : « اَنا حِمار ، اَنا حِمار » به جای اینکه بگوید اَنتَ حِمار ، بچه‌های گردان با شنیدن صدای او دست روی شکم خود گذاشته بودند و حسابی می‌خندیدند و می‌گفتند : « اکبر خودش میدونه چه میگه ؟! » او که متوجه قضیه نبود پشت سر هم این جمله را تکرار می‌کرد و بچه‌ها هم تا صبح به جمله‌های او می‌خندیدند . به گمانم عراقی‌ها هم حسابی به او خندیده باشند . تا مدت‌ها این جمله اکبر سوژه‌ای برای شادی و خنده بقیه بود . تا او را می‌دیدند می‌گفتند : « اکبر یه بار دیگه جنگ لفظی به را بنداز ببینیم . » و او خود نیز می‌خندید .

 مدتی بعد اکبر زارعی به درجه رفیع شهادت رسید . یادش گرامی .

 منبع : کتاب گردان ابوذر . مسعود فرشیدنیا . سوسن رحمانیان .


اروند

 دشمن تا دندان مسلح از روی خشکی، پاتک خود را شروع کرده و از زمین و هوا علیه ما که سنگین­ترین سلاحمان«آر.پی.جی هفت» است و هیچ گونه پشتیبانی زمینی و هوائی نداریم آتش می­ریزد. هنوز کم و بیش قایق‌هایی تلاش دارند تا به هر وسیله که امکان دارد به ما برسند، اما به هیچ وجه امکان­پذیر نیست. از طرفی ارتباط بی­سیم هم با نیروهای خودی که در آن سوی ساحل قرار دارند قطع شده است. بنا بر این«محمود رئوفی» سعی می‌کند که هر طور شده با قایقی که آمده بودیم و در سیم خاردار گیر کرده بود خود را به آن طرف برساند تا خبری از وضعیت عملیات برای ما بیاورد.

با رفتن«رئوفی» بیکار نمی‌نشینیم. به همراه یکی از نیروهای«گردان فجر» به نام«قدم­علی جاویدی» تصمیم می‌گیریم هر طور شده تیربار دشمن، که قایق­ها را در«اروند» هدف قرار می­دهد از کار بیندازیم. بنابراین از دو طرف با«آر.پی.جی» سنگرِ بتونیِ تیربار را که در فاصله­ی پانزده متری ما قرار دارد، هدف قرار می‌دهیم و سعی می‌کنیم توجه تیربار را از«اروند» و قایق­ها منحرف کنیم. در طول نیم ساعت شاید هر کدام از ما حدود ده، پانزده موشک«آر.پی.جی» به سمت آن سنگر شلیک می‌کنیم اما از آن جایی که سنگر محکم و با بتون ساخته شده، هیچ آسیبی به آن نمی‌رسد و هم­چنان با قدرت به کار خود ادامه می­دهد.

شب به نیمه­های خود رسیده است. کم­کم امیدمان به یأس مبدل می­شود. بر اثر شلیک موشک­های«آر.پی.جی» دیگر چیزی نمی­شنوم. از جناح راست ما دو نفر نزدیک می­شوند. من و«جلیل بهشتی» در طول نیم­ساعت ده‌ها نارنجک به سمت آن­ها پرتاب ­می‌کنیم ، اما هر چه صدا می­­زنیم جوابی نمی‌شنویم. شاید هم جواب می‌دهند ولی گوش­های ما بر اثر موج انفجار سنگین شده است

منبع : کتاب رازهای اروند مسعود فرشیدنیا . سوسن رحمانیان .

 

زندگی نامه مسعود سرور

بلند بالا بودی و زخمی مثل نخل‌های خرمشهر . تکه‌ای از تو در شلمچه است و تکه‌ای در جهرم و اینچنین جهرم را به شلمچه و شلمچه را به جهرم وصل کرده‌ای تا همه جا به یادت باشیم . تو از یاد رفتنی نیستی تا نخلی در جهرم و نخلی در خرمشهر باقیست . تو هم خواهی ماند سرسبز بلند قامت زخمی .مسعود سرور در 14 سالگی عضو بسیج شد و راهی جنگ گردید ، در جبهه تک تیرانداز ، فرمانده دسته ، فرمانده گروهان غواصان و فرمانده گروهان محمد رسول‌الله از گردان ابوذر لشکر 33 المهدی  بود . در سال‌های دفاع مقدس در بیش از 20 عملیات و ده‌ها خط پدافندی حضور داشت . در طول جنگ 3 بار در اثر ترکش مجروح  و دو بار شیمیایی گردید . در عملیات کربلای 4 بر اثر اصابت ترکش به ناحیه شکم مقداری از روده کوچکش آسیب‌ دید که تا پایان عمر با دردهای شدید دست به گریبان بود . بر اثر مجرویت شیمیایی ریه‌اش آسیب‌ دید که تا پایان عمر از عوارض آن رنج می‌برد . مسئولیت‌های بعد از جنگ او : فرمانده گردان ابوذر تیپ 33هوابرد و تیپ المهدی ، فرمانده گروه رزمی در شرق کشور و مأموریت میرجاوه و عضو شورای تأمین این شهر . مسئول واحد اطلاعات و شناسایی تیپ 33 هوابرد المهدی . فرمانده پادگان خاتم‌الانبیا فیروزآباد و عضو شورای تأمین این شهر ، فرمانده یگان‌های ویژه صابرین در آذربایجان غربی و کردستان . فرمانده آموزشگاه ویژه هوابرد تیپ 33 هوابرد المهدی ، فرمانده گروه هوابرد سپاه ، عضو شورای فرماندهی و دانشکدة افسری دانشگاه امام حسین تهران و عضو شورای فرماندهی مجتمع دانشگاهی امیرالمؤمنین اصفهان . روحش شاد باد .

منبع : کتاب رازهای اروند  . مسعود فرشیدنیا . سوسن رحمانیان .


کلاه آهنی

شیطنت‌های بچه‌های گروهان یک ، برای شادی همسنگریان خود حتی در خط اول هم ادامه داشت . زمانی در شلمچه و در خط مقدم جبهه معروف به ( خط تی ) که در فاصله کمی با عراقی‌ها قرار داشت مستقر بودیم . علی مزدور هر روز چوب بلندی برمی‌داشت . یک کلاه آهنی را روی آن قرار می‌داد . سپس از پشت خاکریز آن چوب را آرام آرام به سمت بالا می‌برد . عراقی‌ها تصور می‌کردند یکی از رزمنده‌هاست و بلافاصله شروع به تیراندازی به طرف کلاه می‌نمودند و آن را به رگبار می‌بستند . بعد علی همین طور که کلاه آهنی را در دست داشت نگاهی به آن می‌انداخت و نگاهی به ما بعد سری به علامت رضایت تکان می‌داد و می‌گفت : « بد نیس هم شما می‌خندین ، هم مقداری مهمات دشمن به هدر می‌‌ره ! » این طور بود که هر روز صبح منتظر نمایش علی بودیم تا کلاه آهنی بر سر چوب کند و عراقی‌ها را سر کار بگذارد . 

منبع : کتاب گردان ابوذر . مسعود فرشیدنیا . سوسن رحمانیان .

 

تیربار

سر تیربار به طرف نی‌زارهاست . به دلیل تیراندازی مداوم شاخه‌های نی­زار شکسته و خورد شده . حدس می‌زنم با رگبارهایی که آنان دیوانه­وار به سوی ساحل و نی­زار می‌زنند ، هیچ کدام در امان نخواهیم ماند . در همین فکرم که ناگهان درد شدیدی در زانویم احساس می‌کنم . گلوله­ای به کاسه زانوی پای راستم می‌خورد و درد و خونریزی شروع می‌شود . یک لحظه هم مکث نمی‌کنم بی‌درنگ به حرکت و سینه ­خیز خود ادامه می‌دهم تا از کانال فاصله بیشتری بگیرم .

منطقه به دلیل پایین رفتن آب به صورت باتلاقی درآمده ، بنابراین احتمال دارد عراقی­ها وارد آن ­نشوند . پشت سرم هنوز غلام ‌علی توحیدی به صورت سینه ‌خیز می‌آید . به این سو و آن سو می­روم تا جای مناسبی برای مخفی شدن پیدا کنم ، متوجه هشت ـ نه نفر دیگر از بچه­ها ‌می‌شوم که در قسمتی از نی‌زار مخفی شده‌اند . فوراً به طرف آنها می‌روم . جلیل بهشتی و محسن پورطالبی از دوستان و همشهریانم نیز در بین آنهاست . با دیدن آنها امیدم بیشتر می‌شود .

منبع : کتاب رازهای اروند . مسعود فرشیدنیا . سوسن رحمانیان .


شب اروند ، خاطره ای از عملیات کربلای چهار

شب شکسته شده ، اما هنوز تا دمیدن سپیده چند ساعتی باقی مانده . نسیم پاک و سبک‌پای نیمه شب برخاسته و بوی خاک و تنه‌های نم گرفته نخل‌ها را به مشام می‌رساند . زیر آسمانی که دما‌دم تهی و تهی‌تر از ستاره می‌شود ، مردانی اندیشمند و دل نگران در انتظار رسیدن نیروهای کمکی هستند . هوا کم­کم گرگ و میش می‌شود . به صبح نزدیک می­شویم . به نوبت تیمم کرده و زیر آتش شدید دشمن به صورت نشسته و با مشقت زیاد ، نماز صبح را می‌خوانیم . در بین نماز یکی دو بار مجبور می‌شویم روی زمین دراز بکشیم تا ترکش‌ها و گلوله‌ها به ما اصابت نکند . هر چه هوا روشن­تر می­شود کار مشکل­تر می‌گردد چون از یک طرف امکان بازگشت به آن سوی اروند وجود ندارد و از طرفی در دید کامل دشمن قرار می‌گیریم .   

منبع :  کتاب رازهای اروند . مسعود فرشیدنیا . سوسن رحمانیان .

 

در محاصره

عراقی­ها هر لحظه نزدیک و نزدیک­تر می­شدند و ما با کلاش و آر.پی.جی همچنان در مقابل آنها مقاومت می­کردیم و اما هرچقدر زمان می­گذشت حلقه محاصره تنگ­تر می­شد . ترس ! چیزی که در نهاد هرکسی ممکن است یافت شود و بسیاری اوقات امری طبیعی و غریزی است ، ولی فقط باید بتوان به موقع مهارش کرد و به لگامش کشید . در آن لحظات مخاطره انگیز در میان انبوه تیرها و ترکش ها و شلیک مداوم آر. پی.جی های دشمن که در فاصله 20 متری قرار داشتند ، فکر می کنم محدوده­ای به طول ده متر در اختیار ما بود و دشمن تمام آتش سلاح­های خود را بر روی این محدوده متمرکز کرده بود و بچه­ها یکی بعد از دیگری در جلو چشممان به شهادت می­رسیدند. حدود یک ساعت بود ما را زیر شدیدترین آتش تیربارها و گلوله­ها قرار داده بودند و ضمناً از عملیات سایر لشکرها و نیروهای خودمان هم خبری نبود و اگر آنها عملیات می­کردند به یقین آتش عراقی­ها پخش می­شد و شاید ما می­توانستیم از محاصره نجات پیدا کنیم. 

منبع : کتاب رازهای اروند . مسعود فرشیدنیا . سوسن رحمانیان 

 

آموزش غواصی

آموزش غواصی شب و روز ادامه دارد . به دریاچه که وارد می­شویم . تا چشم کار می­کند آب است . در طول مدتی که در آب شنا می­کنیم قرآن می­خوانیم یا شعار دسته­ جمعی سر می‌دهیم[1]. بیشتر بچه‌ها با وجود اینکه بسیار خسته هستند ، نماز شبشان ترک نمی­­شود و همانند نماز صبح همه مشغول ذکر می­شوند . فارغ از همه چیز . پنداری هیچکس را نمی­بینند . عده­ای در سجده صدای گریه­شان بلند است . بعضی بچه­ها را تنها با هق­هق گریه­هایشان می­شود شناخت . مهدی رحمانیان فرمانده گروهان­ غواصی یکی از آنهاست . اذان شروع می‌شود . هیچ­ کس در چشم دیگری خیره نمی­شود . دو رکعت نماز عشق و آنگاه زیارت عاشورا . سپس همه آماده­ می‌شویم . پوتین­ها را می‌پوشیم . به پایین شلوارها کش می‌اندازیم . خواب بعد از نماز صبح مکروه است . پس از آن آماده مراسم صبحگاه می­شویم . حدود یک ساعت دویدن و نرمش . بعد از آن همه نیروها سرحال و شنگول می‌شوند . صبحانه هر روز ، نان و پنیر با یک لیوان چای است . آن هم لیوان پلاستیکی  با رنگ قرمز یا شیشه­های خالی مربا ، چای را در آن می­ریزیم و با اشتها می­خوریم . صف دستشوئی هم که همیشه شلوغ است.

یک ساعت بعد از صبحانه همه با پوشیدن لباس مخصوص غواصی وارد آب می‌شویم و شنا تا ظهر ادامه دارد . به محض رسیدن به ساحل از شدت گرسنگی ، همه به طرف ظرف پر از خرما که از قبل آماده شده ، می‌رویم و هر کدام چند دانه می‌خوریم تا کمی جان بگیریم و توان حرکت داشته باشیم . نماز ظهر و عصر را با شکوه تمام و با جماعت در اردوگاه اقامه می‌کنیم . پس از آن یک سینی پلو خورشت که معمولاً برای 10 نفر است در سفره گذاشته­ می‌شود . البته در مساجد و هیأت­ها این سینی­ها برای چهار نفر استفاده می­شود . اما اینجا چاره­ای نیست . چند ساعتی استراحت می‌کنیم و سپس همه آماده رفتن به دریاچه سد می‌شویم . غروب که شد از آب بیرون می­آییم . دیگر رمقی برایمان باقی نمانده . آستین­ها را برای گرفتن وضو بالا می­زنیم . در صف نماز جماعت می‌ایستیم . جماعتی خاکی و خسته اما مشتاق و امیدوار .

[1]ـ بچه‌ها برای شوخی بعضی اوقات این سرود را سر می‌دادند : «باند غواصان می­آیند / یاران مظلوم گردان / باند غواصان می‌آیند / با اشنوکر در زیر آب / باند غواصان می آیند . » اشنوکر لوله‌ای بود به طول سی - چهل سانتیمتر برای تنفس در زیر آب .

منبع : کتاب رازهای اروند . مسعود فرشیدنیا . سوسن رحمانیان 


قایق های چیمینی

شب عملیلات کربلای 4 بود . بچه‌ها یکدیگر را در آغوش می‌کشیدند و با هم خداحافظی می‌کردند . همه واقف بودند که عملیات دشواری در پیش دارند و احتمال بازگشتن بسیار کم است . به همین دلیل خداحافظی‌ها رنگ و بوی دیگری داشت . در این بین حمید آتشی یکی از بچه‌های قدیمی گردان علی‌رغم اینکه مشکل بینایی داشت و در تاریکی این مشکل حادتر می‌شد اصرار می‌کرد که در این عملیات شرکت کند . آن شب خداحافظی‌ها بارانی بچه‌ها از یک طرف و شوخ طبعی‌های ذبیح الله شعبانی از طرف دیگر بسیار جالب و دیدنی بود . ذبیح سعی می‌کرد با خواندن اشعار شاد جهرمی و بذله گویی‌های خود ، در حالی که دست حمید آتشی در دست داشت به نیروها روحیه بدهد .

بعد از آن به طرف ساحل اروند ، جایی که قایق‌های جیمینی از قبل آماده شده بودند حرکت کردیم . به دلیل قدرت حرکت و مانور بالای این قایق‌های بادی ، قرار شده بود در این عملیات از آن‌ها 

استفاده شود . پس از شروع عملیات بچه‌ها سوار بر قایق‌ها شدند ، اما به خاطر ادوات جنگی پیشرفته‌ای که دشمن در اختیار داشت و ترکش‌ خمپاره‌ها و آتش تیربارهای آنان که به سوی قایق‌های ما شلیک می‌شد ، در همان وهله‌ی اول بسیاری از این قایق‌ها از کار افتادند و یکی پس از دیگری باد آنها تخلیه شد و تعدادی از نیروها در رودخانه خروشان اروند غرق شدند . در حقیقت این طرح که ابتدا نیروها جلو روند طرحی جدید بود . مرسوم است که بیشتر از تانکها و ادوات سنگین برای شروع عملیات استفاده ‌شود . اما در این عملیات آب و رودخانه اروند روبروی ما بود و امکان استفاده از تانک نبود . از سوی دیگر عشق ، علاقه و ولایت‌ پذیری بچه‌ها موجب شد نیروهای گردان از این طرح استقبال کنند و بدون توجه به نتیجه کار در آن شب به آنچه تکلیف خود می‌دانستند عمل نمایند .

منبع : کتاب گردان ابوذر . مسعود فرشیدنیا . سوسن رحمانیان .

 

خاطره ای از عملیات کربلای چهار

منطقه عملیاتی را سکوتی وهم­آلود احاطه کرده بود. بعضی وقت­ها فکر می­کردی که عراقی­ها درون کانال به خواب رفته­اند. باید صبر می­کردیم، شاید در ژرفای هر رنج و سختی گشایشی باشد . محسن پورطالبی روی یک تکه آهن بزرگ که در ته اطاقک کشتی بود لم داده بود و آب که در حال بالاآمدن بود تا نیمه­های بدن او می­رسید.

هوا سخت سرد بود، احساس می­کردم پایم توان ایستادن ندارد. حالا شب به نیمه­های خود رسیده بود و همچنان منتظر خبری از آن سوی اروند بودیم، شاید مسئولان لشکر فکری به حال ما کرده باشند. فرمانده گردان آرام آرام شروع کرد به ذکرگفتن. بعد از چند دقیقه احساس لطیف و آرامی به او روی آورد، همان­طور که زیر لب ذکر می­گفت، به یاد ذکرهای بچه­های گردان در شب اول عملیات که در کنار آبراه منتظر شروع عملیات بودیم، افتادم ، صدای رگبار تیربار عراقی­ها که در چند متری کشتی بود ، رشته افکارم را گسست. کمی به بیرون کشتی نگاه کردم، لوله تیربار سطح روی آب را پوشش می­داد و گلوله­های رسام خط آتش را مشخص می­کرد

منبع : کتاب رازهای اروند . مسعود فرشیدنیا . سوسن رحمانیان .


پرده را بکشید

گاهی یک نکته ریز که شاید اصلاً به نظر نمی‌آید در میدان جنگ و در زمان عملیات می‌توانست روحیه بچه‌ها را تقویت یا تخریب کند . یکی از شب‌های بهمن ماه سال 64 قرار بود بچه‌های گردان ابوذر از پادگان امام خمینی واقع در اهواز عازم منطقه عملیاتی والفجر8 بشوند . حرکت به آن سمت مستلزم عبور از وسط شهر اهواز بود . قبل از حرکت بچه‌ها به سمت اتوبوس‌ها ، معاون گردان محمود وحیدنیا تأکید زیادی می‌کردند که در طول مسیر ، همه بچه‌ها پرده‌ اتوبوس‌ها را بکشند و هیچ کس آن را حتی لحظه‌ای کنار نکشد و بیرون را نگاه نکند . این اقدام به خاطر لو نرفتن عملیات بود تا دشمن از جابجایی نیروها مطلع نشود . ولی هدف دیگری هم به قول شهید وحیدنیا در بطن آن نهفته شده بود و آن عدم توجه بچه‌ها به زرق و برق دنیا ، جذابیت شهر و زندگی عادی و بی‌غم برخی از مردم بود .

اگرچه بچه‌ها قدرت معنوی بالایی داشتند ولی از طرفی کم سن و سال و جوان هم بودند . معاونان و فرماندهان گردان به این نکته توجه داشتند . چون می‌دانستند که دیدن ظواهر دنیوی و بی‌خیالی برخی از مردم ممکن است باعث سستی اراده آنها شود . رعایت این نکته ریز و حساس تأثیرش را هنگام عملیات نشان می‌داد چرا که هر چقدر بچه‌ها در روزهای قبل از عملیات به مسائل معنوی و عرفانی بیشتر توجه داشتند در صحنه جنگ شجاعت بیشتری از خود نشان می‌دادند . رمز موفقیت بچه‌های گردان ابوذر در بیشتر عملیات‌ها همین توجه به ندای درونی و دوری از دلبستگی‌های ظاهری که انسان را سست اراده می‌کند بود 

منبع : کتاب گردان ابوذر . مسعود فرشیدنیا . سوسن رحمانیان 

شهید محسن زین الدین

مرور یاد و خاطره شهدای گران‌قدر، فرصت مغتنمی است تا رشادت‌های این عزیزان را قدر شناخته و دیگر بار فضای پیرامون خویش را از یاد این جوانمردان عطرآگین نماییم. به یقین زنده نگه داشتن یاد شهدا، تبعیت از فرامین امام راحل و مقام معظم رهبری خواهد بود.

بی‌شک در جریان جنگ تحمیلی اقشار مختلف جامعه نقش داشته‌اند که از آن جمله می‌توان به فرهنگیان عزیز اشاره نمود. در این راستا برای ادای دین، بررسی زندگی‌‌نامه یکی شهدای فرهنگی شهرستان جهرم مورد توجه قرار گرفته که هر چند ممکن است کاستی‌هایی در آن باشد اما به حکم «آب دریا را اگر نتوان کشید / هم به قدر تشنگی بتوان چشید» توکل بر خدای منّان کرده و شمه‌ای از این دریای بی‌کران را در برابر دیدگان همه قرار داده. با امید به آن که این اثر، آغازی باشد برای بررسی و تحقیق بیشتر درباره‌ی سایر شهدا

شهید محسن زین‌الدین(بوستانه)

شهید محسن در سال 1343 در خانواده‌ای کارگری و مذهبی به دنیا آمد. تحصیلاتش را تا سطح دیپلم در جهرم به پایان رساند و در مرکز تربیت معلم کرج موفق به اخذ فوق دیپلم در رشته دینی و عربی گردید. در زمینه تحصیلی شاگرد زرنگ و باهوشی بود. از همان اوان کودکی با قرآن و اسلام مأنوس بود و علاقه‌ به مذهب اسلام در چهره و عمل او نمایان بود. خاطره‌ای از شهید به عنوان چهره‌ای مذهبی در مدرسه و در سن سیزده سالگی : هنگامی که معلم بی‌حجابش خطاب به محسن می‌گوید : من معلم تو هستم چرا سرت را پایین انداخته و به من نگاه نمی‌کنی؟ محسن در جواب می‌گوید: نگاه کردن به بدن نامحرم حرام است و شما نامحرم هستید. به دنبال این سخن مزاحمت‌های بسیاری برای وی ایجاد شد و مورد بازجویی و تهدید قرار گرفت.

با اینکه سن زیادی نداشت اما در دوران انقلاب فعالیت چشمگیری داشت. با همسالان خود در تظاهرات شرکت می‌کرد. شبانه به پخش اعلامیه‌های امام می‌پرداخت و در ابراز خشم و نفرت خویش از نظام طاغوتی لحظه‌ای آرام نمی‌نشست. با شروع جنگ تحمیلی از پشت میز و نیمکت مدرسه فرمان امام عزیز را لبیک گفت و با وجود اینکه هنوز تشکیلات منسجمی در اعزام نیروهای مردمی به جبهه‌ها وجود نداشت، با تلاش و کوشش فراوان و با راهنمایی یکی از برادران سرهنگ ارتشی، به گروهی به نام فدائیان اسلام که در روزهای اول جنگ در آبادان و خرمشهر فعالیت داشتند، پیوست و از این طریق در خیل رزمندگان اسلام درآمد. شهید محسن از جمله نیروهای مؤمن و به تمام معنی مخلص بود. وی تمام خصوصیات یک سرباز واقعی اسلام را دارا بود. هم اخلاص در عمل داشت و هم از تخصص کافی برخوردار بود. در ساله‌ای اول جنگ به عنوان تک تیرانداز عمل می‌کرد. سپس همزمان با شکل گرفتن بسیج سپاه و لزوم استفاده از سلاح‌های نیمه سنگین، به منظور تجهیز بیشتر خویش و آشنا ساختن خود با سلاح جدیدتر به مصداق آیه (واعدوا لهم ما استطعتم من قوه) احساس وظیفه کرده و خود را به ادوات لشکر المهدی (عج) معرفی کرد و در واحد دیده‌بانی آموزش لازم را دید. از این به بعد او به عنوان یک دیده‌بان (یعنی چشم لشکر) عمل می‌کرد. در پست دیده‌بانی و به هنگام عملیات به قدری ماهرانه عمل می‌کرد که برای همرزمانش تحسین برانگیز بود. به طوری که بنا به گفته برادران همرزم وی در عملیات والفجر 8، با شجاعت و با شهامت عجیبی تا مرز چهل، پنجاه متری دشمن ‌رفت و از آنجا موضع آنان را شناسایی کرد و به هدایت آتش خودی پرداخت به دنبال آن نیروهای دشمن را که در حال پیشروی به سوی نیروهای اسلام بودند متوقف ساخت و به واحدهای خودی امکان ادامه عملیات را داد. تا قبل از والفجر 8 هرگاه عملیاتی در دست تدارک بود با ابلاغی که از طرف بسیج سپاه به ایشان می‌شد. به جبهه عزیمت می‌کرد، ولی بعد از عملیات والفجر 8، به طور دائم در جبهه حضور فعال داشت. او علاوه بر مسئولیت دیده‌بانی لشکر المهدی (عج) و فرمانده گروهان ادوات لشکر به تعلیم تخصص و تجربیات و دست آوردهای رزمی خویش در طول جنگ به دیگر هم رزمان خود مشغول بود و در فرصت‌های باقیمانده مطابق برنامه منظمی به تدریس قرآن می‌پرداخت و به عنوان معلم اخلاق و عمل می‌درخشید. محسن چندین بار از ناحیه پا و شکم و سر و دندان مجروح شد. هنگامی که به علت جراحت‌های وارده در خانه بستری بود، از این که در رختخواب دوره نقاهت را می‌گذراند و موقتاً شرکت در جبهه برایش میسّر نیست به خصوص اگر عملیاتی صورت می‌گرفت، اظهار شرمندگی می‌کرد و دائم افسوس می‌خورد. او مردن در رختخواب را برای خود سزاوار نمی‌دید. عجیب حال و هوایی داشت! هر شب برای نماز برمی‌خواست و با خدای خویش با حالتی وصف ناپذیر راز و نیاز می‌کرد. هیچ چیز به اندازه یاد خدا و ذکر معبودش او را راضی نمی‌کرد همیشه اطرافیان و وابستگان را به تلاوت قرآن و تدبّر در آن توصیه می‌نمود. به تحصیل علم و دانش علاقه فراوانی داشت به طوری که با وجود حضور فعال در جبهه‌ها هیچ‌گاه ادامه تحصیل را رها نکرد. در کنکور سراسری شرکت نمود و در رشته پزشکی قبول شد. از آن چنان اخلاق نیکویی برخوردار بود که همه را تحت تأثیر قرار می‌داد. همیشه آرزوی شهادت و رسیدن به لقاء خدا را داشت. تا اینکه سرانجام وعده حق را پذیرفت و در تاریخ 11/ 11/ 65 هنگام تعویض دیده‌بانان خط در منطقه کربلای 5 شلمچه بر اثر اصابت ترکش خمپاره، جهان فانی را وداع گفته و به آرزوی دیرینه خویش یعنی شهادت در راه حق دست یافت.

منبع : کتاب جاودان های مدرسه "زندگی نامه شهدای فرهنگی شهرستان جهرم " ، مسعود فرشیدنیا ، سوسن رحمانیان ، جهرم ، انتشارات بونیز ، 1392 ، ص80 -78 .

 

شهادت انتخابی است نه تصادفی !!

 یکی دو دقیقه بعد دیگر صدای درگیری و تیراندازی نمی‌آید . همه نیروها اسیر یا شهید شده‌اند . عراقی­ها خیلی نزدیک هستند . صدای خنده آنها به وضوح به گوشمان می‌رسد . به راحتی مجروحینی را که در لابه لای کنال یا نی­زارها می­یابند ، تیر خلاص می­زنند . همه دست خالی هستیم . فقط من یک نارنجک به همراه دارم . سه ـ چهار شهید که تیرهای زیادی به بدنشان اصابت کرده در چند متری ما بر روی سیم­های خاردار و خورشیدی‌ها افتاده‌اند . لباسم خیس است . از سرما دندان­هایم به هم می‌خورد . سردترین فصل سرما در خوزستان است . تقویم چهارم دیماه را نشان می­دهد . با تقلا و زور از سیم‌های خاردار حلقوی کنده می‌شوم و بی­رمق کنار شهدا می‌افتم . به خود می‌گویم : نوبت شهادت من نیز رسیده است . در همین وضعیتِ بین مرگ و زندگی از خدا تقاضایی می‌کنم و در دل می‌گویم : «خدایا ای کاش من شهید نشوم .» تازه می‌فهمم که شهادت انتخابی است نه تصادفی !

 منبع : کتاب رازهای اروند . مسعود فرشیدنیا . سوسن رحمانیان 

خاطره ای از عملیات کربلای چهار

 برخی از رزمندگان گردان ابوذر به محور دیگری بین لشکر 7 ولی عصر (عج) رفته بودند و ظهر روز اول عملیات که عقب­ نشینی کرده بودند بسیاری از آنها در وسط رودخانه شهید شده و برخی دیگر که توان شنا کردن نداشتند به اسارت درآمده بودند .[1] تعدادی از بچه‌های غواص گردان ابوذر از جمله محمود زارعیان ، ابوالفضل رامشخواه [2]، هادی نعمتی[3]، هادی رحمانیان ، محمود آبام ، مجتبی توفیق ، محمد حسین کریمیان ، محمدرضا رحمانیان ، بهمن بیتا[4] ، عبدالخالق غربی[5] و .... به کمک اسماعیل مسعودی[6] از بچه‌های غواص اطلاعات و عملیات به ساحل عراق رسیده بودند ولی به دلیل نرسیدن سایر نیروها در شب اول و شب دوم عملیات بازگشته و بسیاری از آنان نیز مجروح یا شهید و مفقودالاثر شده بودند . تعدادی دیگر از بچه‌های غواص گردان ابوذر در میانه اروند به داخل کشتی که از اوائل جنگ در آب غرق شده بود رفته و شب دوم بازگشته بودند . از جمله  مهدی رحمانیان ، اسماعیل عرشیان (جورکش) محمد علی ناظری ، هادی مصلی نژاد [7] ، علی مصلی نژاد ،  غلامرضا عبدالهی[8] ، محمود آبام ، عبدالخالق نمدچی ، مسعود آذرگون و ... فرمانده گردان ابوذر ، داوود ملکوتی نیز در لحظات اولیه شروع عملیات هنگامی که با قایق به میانه اروند می‌رسد به این کشتی نزدیک می‌شود و در همان لحظه با اصابت آر.پی .جی دشمن به بدنه کشتی و برخورد ترکش به او و محمد علی ناظری هر دو مجروح شده و به عقب باز می‌گردند .


[1]ـ از جمله بچه‌هایی که اسیر شدند می‌توان به ذبیح الله شعبانی ، احسان زارع ، ( دکتراحسان زارع هم اکنون به عنوان دندانپزشک مشغول خدمت می‌باشد ) ابوالقاسم ستاوند ، رضا توحیدی ، روح الله نوروزی ، عباس علی صابری ، محسن خورشیدی اشاره نمود .  علاوه بر این احمد رنجبر و سعید رنجبر نیز از نیروهای واحد تخریب بودند که به اسارت دشمن در آمدند . مسعود شاه حسینی از بچه‌های بسیار شجاع گردان ، تحمل نداشت ببیند که بچه‌ها یکی پس از دیگری در وسط آب هدف تیر دشمن قرار می‌گیرند و شهید می‌شوند ، بنابراین با یک قایق در حالی که خودش سکان آن را کنترل می‌کرد به آب زد و در زیر آتش شدید دشمن و تیربار مستقیم آنها که امان از کف همه ربوده بود چندین بار عرض رودخانه را طی کرد و تعداد زیادی از رزمنده‌ها را نجات داد . وی چند روز بعد در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید . محمود بهمنی معروف به عمو محمود یکی از  رزمند‌گانی بود که موفق شد با وجود رگبارهای پیاپی دشمن شنا کنان به ساحل باز گردد . آنچه برای همه‌ی بچه‌ها در آن زمان جالب توجه بود و هنوز هم در خاطره‌ها مانده ، اینکه محمود در آن شرایط سخت و با وجود سن بالا در حالی که بسیاری فقط به فکر نجات جان خود بودند . اسلحه خود را رها نکرده و عرض 700 الی800 متری رودخانه را با اسلحه شنا کرده بود و خود و اسلحه سالم به عقب بازگشته بودند . وی هم اکنون بازنشسته شهرداری جهرم می‌باشد .

[2] - از نیروهای غواص گردان ابوذر بود و در عملیات کربلای چهار به شهادت رسید .

[3] -از زبده‌ترین نیروهای واحد طرح و عملیات بود و در عملیات کربلای چهار به شهادت رسید .

[4] - از غواصان گردان در عملیات کربلای چهار بود و در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید .

[5] - در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید .

6ـ در عملیات کربلای چهار به شهادت رسید .

[7] - دکتر هادی مصلی نژاد از نیروهای غواص گردان بود و هم اکنون به عنوان پزشک در دانشگاه پزشکی جهرم  مشغول به خدمت می‌باشد .

[8]- دکتر غلامرضا عبد‌الهی از غواصان گردان  در عملیات کربلای چهار بود که مجروح شد و به افتخار جانبازی نائل آمد ، وی هم اکنون از پزشکان متخصص می‌باشد که در شهر شیراز مشغول به خدمت است . 

منبع : کتاب رازهای اروند . مسعود فرشسیدنیا . سوسن رحمانیان

کلاه آهنی

شیطنت‌های بچه‌های گروهان یک ، برای شادی همسنگریان خود حتی در خط اول هم ادامه داشت . زمانی در شلمچه و در خط مقدم جبهه معروف به ( خط تی ) که در فاصله کمی با عراقی‌ها قرار داشت مستقر بودیم . علی مزدور هر روز چوب بلندی برمی‌داشت . یک کلاه آهنی را روی آن قرار می‌داد . سپس از پشت خاکریز آن چوب را آرام آرام به سمت بالا می‌برد . عراقی‌ها تصور می‌کردند یکی از رزمنده‌هاست و بلافاصله شروع به تیراندازی به طرف کلاه می‌نمودند و آن را به رگبار می‌بستند . بعد علی همین طور که کلاه آهنی را در دست داشت نگاهی به آن می‌انداخت و نگاهی به ما بعد سری به علامت رضایت تکان می‌داد و می‌گفت : « بد نیس هم شما می‌خندین ، هم مقداری مهمات دشمن به هدر می‌‌ره ! » این طور بود که هر روز صبح منتظر نمایش علی بودیم تا کلاه آهنی بر سر چوب کند و عراقی‌ها را سر کار بگذارد

منیع : کتاب گردان ابوذر . مسعود فرشیدنیا ، سوسن رحمانیان 

 

جواد کوچیکو

  سال 62 منطقه ی شمال غرب کشور تو ارتفاعات ” تمرچین ” بودیم . چند روزی به عملیات والفجر2 مانده بود . رحیم صفوی برای کارهای مقدماتی به منطقه آمده بود . تصمیم داشتیم جهت بررسی محور های عملیاتی به ارتفاع تمرچین برویم .  در بین راه حاج علی اکبر رحمانیان با اشاره به جواد کوچیکو گفت: ” می خوام یه خودی نشون بد ی ” !!! شیب ارتفاع خیلی تند بود ، اما جواد سنگ تموم گذاشت و از همه جلو زد ! هرچه ما تلاش کردبم که به او برسیم فایده نداشت . جواد همچنان پیشتازبالارفت و 20 دقیقه زودتر به نوک ارتفاع رسید !!! وقتی همگی نفس زنان به جواد رسیدیم .صفوی به شوخی گفت: ”تو آدمیزادی یا فوق بشری !!! . جواد لبخندی زد ،با شوخی گفت : ” نه ، من حمارم !!! رحیم صفوی از شوخ طبعی و حاضر جوابی جواد از خنده روده بر شد. تو اون اوضاع و مشکلات کلی روحیه گرفتیم و خستگی از تنمون در رفت.

راوی : علی سفید فرد . 


شناسایی

 یک شب به اتفاق شهید بابایی  از کمینی که  چند متری با ما فاصله داشت عبور می کردیم .عراقیا داشتن باعربی باهم صحبت میکردن . تقریباسه چهار متر فاصله بود اونها بالا نشسته بودن ما پایین و واضح داشتن صحبت میکردن که از کنار آنها  حرکت کردیم و رفتیم داخل یک شیار و از داخل شیار عبور کردیم .  پایین برخورد کردیم به میدان مین . میدان مین باز کردیم یکی از بچه های تخریب همراه مون بود و سیم خاردارها هم گذاشتیم کنار و از اینها عبور کردیم رفتیم توی سنگر اجتماعی  چراغ فانوس روشن بود و داخلش خوابیده بودن و از اینها هم عبور کریدم .خوردیم پشت ارتفاع حالا ساعت 2:30 دقیقه یا 3 نیمه شب بود و ایستادیم نگاه جاده کردیم مواضع توپخانه سلاح و تجهیزاتی که توی خط داشت چند تا سنگر اجتماعی داشت فاصله بین سنگرها مشخص کردیم که بین سنگرهای اجتماعی چند متر فاصله است بعد رفتیم سمت راست یک تپه ای بود از پشت تپه به اتفاق شهید بابایی و یکی دوتا ازبچه های تخریب بود فکر میکنم 4 نفر بودیم چند نفر گذاشته بودیم تامین از جمله آقای ماهوتی هم همراهمون بود و از کمین که عبور کردیم گفتیم شمااینجا تامین باش که از مسیر که برمیگردیم اگر اتفاقی افتاد بتونی کمک کنی و بعد رفتین از کمینها گذشتیم و از مواضع و سنگرهای اجتماعی گذشتیم رفتیم تا زیر ارتفاعات و آنجا شناسایی کردیم و برگشتیم و مجددا برگشتیم توی همان شیار و از همان مسیر مجددا سیم خاردارها گذاشتیم سرجایش و مینی هم که بچه های تخریب فکر میکنم مین والمری هم بود که برداشته بودن و خنثی کرده بودن گذاشتن سر جایش وبرگشتیم آمدیم تا نرسیده به همین کمین صدای پایمان که توی این برگ درختای جنگلی می آمد عراقیها به خاطر اینکه آن شب باد و طوفان بود فکر کردن بادو طوفان است نه صدای پای ما و اینها داشتن همین طور صحبت می کردند و زیر همین سنگر کمین نشستیم بعد سنگر کمینشم شناسایی کردیم و دیگر حدود ساعت 4:30 دقیقه صبح بود اذان صبح هم ساعت 5:30 الی 5:45 دقیقه بود از آنجا کارهامان انجام دادیم و برگشتیم .

راوی : سردار جواد ناطقی فرمانذده طرح و عملیات لشکر المهدی در دوران دفاع مقدس .

شهادت جمال منصوری

” جمال منصوری ”

سال 62 بود ، یه روز به همراه عبدالرضا مصلی نژاد ، لطف الله یدالهی ، علی مصلی نژاد ،حاج عسکری ، اصغر جریده (امینی ) در واحد طرح وعملیات جلسه داشتیم . بعداز پایان جلسه حاج عسکری گفت: ” بریم مکان نماز خونه رو مشخص کنیم ” همه با هم به راه افتادیم تا به محل مورد نظر برسیم . در بین راه خلیل مطهرنیا ایستاد و گفت ” اینجا جای مناسبیه” . در همین لحظه ناگهان دو گلوله توپ نزدیک ما به زمین خورد وچند نفر از بچه ها از جمله جمال منصوری مجروح شدند . بلافاصله او را سوار آمبولانس کرده و به عقب منتقل کردیم ، اما متاسفانه وی در بیمارستان سنندج به شهادت رسید .

(به نقل از علی سفیدفرد)

 شادی روح شهید جمال منصوری از شهدای لشکر 33 المهدی صلوات.  



حنا بندان

 دو روز قبل از عملیات کربلای چهار بود .رفتم سراغ بچه های گردان ابوذر . خیلی خوشحال بودند ،  از جمله علیرضا صابر ، رجبعلی ناطقی ،عبدالرحمن رحمانیان ،غلام توحیدیو تعداد دیگری از نیروهای حمع شده بودندزمستان بود و هوا بسیار سرد ،وقعی که رسیدم کالک منطقه جهت شناسایی و توجیه نیروها باز کردم .به آنها گفتم : " شب سختی در پیش دارین ، گذشتن از رودخونه اروند و عملیاتی که در پیش هست  مشکله ." ناگهان  چشمم به یکی از بچه ها افتاد . با خود جمله ای زمزمه میکرد : می گفت :" امشب پرونده عشاق امضاء میشود ." کم کم سایر بچه ها با او شروع به خواندن کردند .  دقایقی بعد ظرفی پر از حنا خارج از سنگرگذاشتن . بچه ها با شوخی حنا  به سر  و کف دست همدیگرم میکشیدندگفتم چه کار می کنید ؟  جواب دادند :  این شب حنا بندانه !! شب عروسی بچه هاست !  شب شادی و خوشحالی بچه ها بود .  در آن شب اکثر بچه های که حنا  بسته بودند به شهادت رسیدند .

راوی جواد ناطقی  


عمو محمود

محمود بهمنی معروف به عمو محمود در دوران جنگ کارگر ساده شهرداری بود . او به فرمان امام لبیک گفته و همراه با حاج بهمن رحمانیان با سپاهیان محمد عازم جبهه و جنگ شده و به گردان ابوذر پیوسته بود . یکی از مسن‌ترین رزمنده‌های گردان بود . علی‌رغم کهولت سن و جثه کوچکش در عملیات کربلای4 شرکت نمود . در این عملیات گردان تلفات سنگینی داد . متأسفانه اکثر بچه‌های با تجربه شهید ، مفقود الاثر ، مجروح یا اسیر شدند . عمو محمود در این عملیات شجاعانه جنگید و صبح عملیات که نیروها از آن سوی اروند به سمت ایران عقب نشینی می‌کردند ؛ عمو محمود تنها رزمنده‌ای بود که موفق شد با وجود رگبارهای پیاپی دشمن شنا کنان به ساحل باز گردد . آنچه برای همه‌ی بچه‌ها در آن زمان جالب توجه بود و هنوز هم در خاطره‌ها مانده ، اینکه محمود در آن شرایط سخت و با وجود سن بالا در حالی که بسیاری فقط به فکر نجات جان خود بودند . اسلحه خود را رها نکرده و عرض 700 الی800 متری رودخانه را با اسلحه شنا کرده بود و خود و اسلحه سالم به عقب بازگشته بودند .

منبع : کتاب گردان ابوذر . مسعود فرشیدنیا . سوسن رحمانیان

 

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی