خاطرات شهدا و رزمندگان دفاع مقدس

امروز فرصتی است که همه، با شهیدان تجدید خاطره کنند. مقام معظم رهبری

خاطرات شهدا و رزمندگان دفاع مقدس

امروز فرصتی است که همه، با شهیدان تجدید خاطره کنند. مقام معظم رهبری

خاطرات شهدا و رزمندگان دفاع مقدس

تا امروز هیچ قدرتی نتوانسته است دلهای مردم را از محبت امام و یاد امام و تعظیم و تجلیل شهدا، شهادت و ارزشهای انقلاب، خالی کند.مقام معظم رهبری
سالهاست که جنگ پایان یافته ولی هنوز عطش شهادت بر لبهای خشک و ترک خورده ی بشر تازیانه می زند. آن زمان که دروازه های بهشت باز بود هر کس با حرفه ای خود را به آن باب می رساند و امروز که دستمان در گیر صفر و یک است بابی را گشودیم تا جرعه ای را تا شهادت بنوشیم. افتخار ما اینست که سرباز ولایت فقیه هستیم هرچند دستمان خالیست اما دل های مان پر است از عشق به ولایت

هر گاه که خواستید از جاده روبروی گلزار رد شوید و بروید کت برای شنا، از همانجا و از توی ماشین دستی بلند کنید و برایم فقط یک بوق بزنید. همین!
به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق،محمود شهیان زاده (صدیقی) در اسفند 1363 و در جریان عملیات بدر بال در بال ملائک گشود. این شهید عزیز که در گلزارِ شهید آباد دزفول به خاک سپرده شده، قبل از شهادت وصیتی به دوستانش می کند. وصیتی که انجامش شاید کمترین زحمتی را برای اطرافیان به همراه نداشته باشد. آن چه خواهید خواند روایتی است از همان سفارشِ شنیدنی!


شهید محمود شهیان زاده (صدیقی)

**از منطقه که برمی­ گشتیم ، معمولاً هر بار منزل یکی از دوستان دور هم جمع می شدیم و همان جمع­ های دوستانه ای را که در جبهه­ های نبرد داشتیم ، دوباره تشکیل می دادیم.

آن شب هم مثل شب های قبل در منزل یکی از دوستان دور هم بودیم و از هر دری سخنی می راندیم. خیلی از بچه ها بودند شهید پوررکنی ، شهید نجف آبادی و خیلی های دیگر.

در این بین محمود آرام سرش را بالا آورد و گفت : «بچه ها ! من این بار که بروم دیگر بر نمی گردم» . این حرف را که گفت ، باز هم شوخی کردن بچه ها گل کرد.

اما محمود خیلی جدّی دوباره گفت : « بچه ها ! حرفی دارم ! می بینید امروز چقدر با هم دوست و صمیمی هستید؟ سعی کنید همیشه این دوستی و صمیمیت را حفظ کنید.»

می دانم این بار که رفتم دیگر برنمی گردم . اما می خواهم بگویم بعد از شهادتم شما هفته اول و دوم بر مزارم می آیید و دیگر پیدایتان نمی شود تا چهلم. بعد از آن هم می روید و تا سالگرد شهادتم دیگر سراغی از من نمی گیرید و بعد از سالگرد هم دیگر مرا فراموش می کنید.

محمود نفس عمیقی کشید و گفت : «تمام اینها را می بخشم...اما

سفارشی دارم ؛ وقتی آن روز فرا رسید و شما از یاد بردید که حوالی شهیدآباد هم رفیقی دارید. هر وقت خواستید از جاده روبروی گلزار رد شوید و بروید کت برای شنا ، از همان جا و از توی ماشین دستی بلند کنید و برایم فقط یک بوق بزنید. همین.من آن بوق را بجای فاتحه از شما قبول می کنم. »

محمود حرفش را زد و سکوت مجلس ما را فرا گرفت. لب ها به لبخند باز شد اما کمتر کسی بود که این حرف را به حساب شوخی گذاشته باشد. محمود کاملا جدی گفت.

حالا هر وقت از آن جا رد می شوم ، حتما بوقی می زنم.

 
راوی: مقامیان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی