اوایل صبح بود که بایادآوری آن خاطره تلخ و طنز ،
وارد بیمارستان شهید نکویی قم شدیم ! راننده آمبولانس نمی دانست که برای ورود به بخش مجروحین جنگی باید از کدوم درب ، وارد شود ! به همین خاطر ما را در جلوی یکی از درب های بیمارستان پیاده کرد !
حدود نیم ساعتی گذشت !
از راننده آمبولانس خبری نشد و من که جوان تر وسالم تر از بقیه بودم ، رفتم همین درب که پیاده شده بودیم را زدم و گفتم چرا به مجروحین جنگی توجهی نمی کنید ؟ چرا درب را باز نمی کنید که ما وارد شویم !
ادامه خاطره ستون پنجم دشمن : قسمت سیزدهم ( ماندن پشت زایشگاه بیمارستان )
او با خنده گفت !
می دانید کجا آمده اید ، گفتم مگر چه شده ؟ گفت : برگردید عقب و تابلو سر درب این بخش را بخوانید ! عقب رفتم ! دیدم نوشته زایشگاه ! خانم پرستار گفت : اگر وضع حمل دارید ؟ تشریف بیاورید ؟
راننده امبولانس با عجله آمد
و گفت : ببخشید اشتباهی شما را پیاده کرده ام ! بیاید باید از درب دیگری برویم ! خوشحال شدیم که بعد از حدود یک ساعت سر درگمی ، وارد بخش مجروحین می شویم ! و لی نمی دانستیم باز هم مشکلات ما ادامه دارد !