تقدیر ما شهادت نبود ولی مجروح شدن بود
از سنگر بیرون آمادم وقصد داشتم این مرمی ها را به نزد فرمانده ببرم ، در یک لحظه صدای شلیک خمپاره شنیدم و بلاقاصله احساس کردم ترکشی به آرنج دست چپم اصابت کرده است !
درد و خونریزی
مانع از این شد که مرمی ها را تحویل دهم و با این که تعداد زیادی مرمی در جیبم بود ولی متوجه نشدم و با همین مرمی ها به بیمارستان شهید نکویی قم اعزام شدم !
سوار شدن بر قطار
من برای اولین بار
قطار را از نزدیک می دیدم و دوست داشتم ، کوپه مناسبی را برای استراحت انتخاب کنم و برا ی همین وسواس داشتم که در کدام کوپه قرار بگیرم ! در یک لحظه متوجه شدم فرصتی نیست و باید یکی از کوپه ها را انتخاب کنم !
ولی دیگر دیر شده بود
و همه کوپه ها پر شده بود ومن بلاجبار در یکی از کوپه ها که یک تخت خالی داشت رفتم و خوابیدم ! دقایقی از شب گذشته بود و من تازه به خواب رفته بودم ! که با صدای از جلو نظام بیدار شدم !
راوی : محسن بازرگان