فرماندهی حاج همت جبهه بودم
شیخ
حسین انصاریان از وعاظ بنامی است که بهحق منبرهایش جزو مجالس طراز اول
است برای کسانی که میخواهند از مجلسی فیض ببرند. وی به سال 1323 در خونسار
استان اصفهان متولد شد و در ابتدای کودکی به تهران مهاجرت کرد. شیخ حسین
خاطراتش را از روزهای ابتدایی جنگ و حضور در جبهه نبرد حق علیه باطل در
کنار رزمندگان اسلام ازجمله حاج محمدابراهیم همت فرمانده دلاور لشکر 27
محمد رسولالله که درنبرد خیبر سال 1362 به شهادت رسید، اینگونه روایت
میکند:
در دوران هشت سال دفاع مقدس، من یکپایم تهران و یکپایم جبهه
بود، بخصوص در زمان فرماندهی حاج همت، من همیشه جبهه بودم. آشنایی ما نیز
برای اولین بار در جبهه و در عملیات والفجر اتفاق افتاد. او که دبیر
آموزشوپرورش شهرضا بود، در یک اعزام شرکت کرده و به کردستان آمده و در
آنجا رشادت و دلاوری زیادی از خود نشان داده بود.
سران سپاه او را جذب
کرده و تکلیف کرده بودند در جبهه بماند و از دین و میهن پاسداری نمای؛
ازاینروی پس از اتمام دوره مأموریتش بازهم در جبهه میماند و برای کلاس
بزرگتری معلمی میکند؛ دشتهای پهناور و کوههای سر به فلک کشیده، کلاس در
او و ایمان، اخلاق، تقویت، شجاعت و دلاوری موضوعات تدریس او بودند.
حاج همت وقف اسلام و میهن بود
حاج
همت سراسر زندگی خود را وقف اسلام و میهن کرد و تا جان در بدن داشت از این
مرزوبوم دفاع کرد. او با نیروهای بسیجی طوری برخورد کرده بود که همه به او
عشق میورزیدند. حاج همت زندگی ساده و بهدوراز تجملات داشت. زمانی که
خانوادهاش را به اهواز آورده بود، گاهی باهم به خانهشان میرفتیم، ناهاری
میخوردیم و دوباره به جبهه برمیگشتیم.
او خیلی فعال، زرنگ و اهل
توسل و مناجات بود. ایامی که فرماندهی لشکر «محمد رسولالله (ص)» را بر
عهده داشت، به نحو احسن از پسکارها برمیآمد. هر جا که نبرد سخت میشد،
حاج همت، از پشت بیسیم حرکت میکرد و خود به وسط میدان میرفت. وی که با
نیروی اندکی جزیره مجنون را نگاه میداشت، در همان مکان با گلوله توپی سرش
از بدن جدا شد. جنازهاش را به تهران منتقل کردند، من با جنازه او به شهرضا
رفتم و در نماز و خاکسپاریاش شرکت کردم.
بعد
از حاج همت، حاج عباس کریمی _ اهل کاشان_ فرماندهی لشکر را بر عهده گرفت.
من در طولم مدت فرماندهی او هم در جبهه بودم و کارهای مربوط به خودم را
انجام میدادم؛ در خط مقدم یا در گردانهای مستقر در بیابانها و شبها در
پادگان دوکوهه برای رزمندگان اسلام سخنرانی میکردم.
حاج همت بزرگراه نیست
سید
محمد مدنی جانباز قطع نخاعی از ایرانیهایی بود که به عراق مهاجرت کرده
بودند، اما سال 1350 تحملشان تمام شد. از دست عراقیها به ستوه آمدند، به
همین خاطر به ایران برگشتند...
وی روایت میکند: با شروع جنگ هم بااینکه
همسر و سه فرزند داشتم عِرق ایرانی بودن و حس دفاع از کشور، راهیام کرد
تا به جنگ بروم... وقتی به جنگ میرفتم در حال تحصیل بودم، بعدازاینکه
براثر قطع نخاع از جنگ آمدم و مدتی که گذشت و به وضعیت جدید خو گرفتم،
تحصیل را ادامه دادم و سعی کردم رشتهای را انتخاب کنم که نیاز به تحرک
کمتری داشته باشم. تا مقطع دکتری حقوق تحصیلکردهام و حالا هم که به لطف
خدا نیاز مالی چندانی ندارم، بهصورت مجانی مشاوره حقوقی ارائه میدهم.
شهید
همت را ما فقط به نام یک بزرگراه میشناسیم؛ اما او یک موجود استثنایی
بود. همه کارهایش عجیبوغریب بود... هیچوقت از بچهها جدا نمیشد. ما
ندیدیم او خواب داشته باشد. فکر میکنم اگر امروز بود مشکلاتمان کمتر بود.
آنوقتها در جنگ شهید همت به ما میگفت سعی کنید شهید شوید. میگفتیم چه
فرقی میکند؟ میگفت: اگر زنده بمانید سختی زیاد خواهید کشید.
شهید همت همیشه به فکر بسیجیها بود. اولویت او سلامت و آسایش رزمندهها بود. او خود را وقف رزمندگان میکرد.
فرآوری: سامیه امینی
بخش فرهنگ پایداری تبیان