داخل گردان شایـعه شــده بـود کـه نمــاز نمیخــواند!
مرتـضی رو کــرد به مــن و گفت: «پسره انگار نه انگار که خدایی هســت،
پیغمبری هســت، قیامتی …، نماز نمیخـــونه…» باور نکردم و گفتم : «تهمت
نزن مرتضی. از کجا معلـــوم که نمیخــونه، شاید شما ندیدیش. شایدم پنهونی
میخونه که ریا نشه.»
اصغر انگار که مطلبی به ذهنش رسیده باشد و
بخواهد برای غلبه بر من از آن استفاده کند، گفت: «آخه نماز واجب که ریا
نداره. پس اگه اینطور باشه، حاجآقا سماوات هم باید یواشکی نماز بخونه.
آره؟» مشهدی صفر با یک نگاه سنگین، رو به اصغر و مرتضی کرد و گفت: «روایت
هست که اگه حتی سه شبانه روز با یکی بودی و وقت نماز به اندازه دور زدن یه
نخل ازش دور شدی، نباید بهش تهمت تارکالصلاة بودن را بزنی. گناه تهمت،
سنگینتر از بار تمامی کوهه.»
اصغر میان حرف مشهدی صفر آمد و گفت: «مشتی،
من خودم پریروز وقت نماز صبح، زاغشو چوب زدم، به همین وقت عزیز نمازشو
نخوند…» گفتم: «یعنی خودت هم نماز نخوندی؟» اصغر جواب داد: «مرد حسابی من
نمازمو سریع خوندم و اومدم توی سنگر، تا خود طلوع آفتاب کشیکشو کشیدم.»
مشهدی صفر سرفهای کرد و دستانش را بر روی زانوهایش گذاشت، بلند شد و هنگام خارج شدن از سنگر گفت: «استغفرالله ربی و اتوب الیه….»
سپس، به سرعت از سنگر دور شد. اصغر کوتاه نیامد و رو به من اظهار کرد: «جواد جون، فدات شم! مگه حدیث نداریم کسی که نمازشو عمداً ترک کنه، از رحمت خدا بدوره؟»
در جوابش گفتم: «بابا از کجا میدونی تو آخه؟! این بدبخت تازه یه هفته است اومده، کمکم معلوم میشه دنیا دست کیه…»
آدم مرموز، ساکت و توداری بود. انگار
نمیتوانست با کسی ارتباط برقرار کند. چند باری سعی کردم نزدیکش شده و با
وی ارتباط برقرار کنم، اما نتوانستم این کار را انجام بدهم. تنها توانستم
اسمش که «کیارش» بود را یاد بگیرم و دریافتم که داوطلب به جبهه آمده است.
هنگام غذا خوردن، از آشپزخانه غذایش را میگرفت و در گوشهای از خاکریز، به
تنهائی مشغول غذا خوردن میشد. به هیچ وجه با جمع، کاری نداشت. تنها برای
رزم شب و صبحگاه، همراه با سایر رزمندگان دیده میشد. اغلب دژبانی را
برمیگزید و به کمینها نمیرفت.
حاجی فرستاده بود دنبالم. رفتم سمت سنگر
عملیات. پتو را که کنار زدم، دیدم کیارش هم توی سنگر نشسته. سلام کردم و
وارد شدم. حاجی طبق عادت همیشگیاش که موقع ورود همه، تمامقد میایستاد،
جلوی پایم تمامقد بلند شد و گفت: «خوش اومدی آقاجواد، بشین داداش.»
به سمت کیارش رفته و دستم را به سوی وی
دراز کردم و گفتم: «مخلص بچههای بالا هم هستیم، داداش یه ده تومنی بگیر
به قاعده دو تومن ما رو تحویل بگیر.» این رزمنده دستم را با محبت فشار داد،
در حالی که سرخ شده بود، گفت: «اختیار دارید آقاجواد! ما خاک پای شماییم.»
رو کردم به حاج اکبر و گفتم: «جانم حاجی، امری داشتید؟»
حاجآقا در جوابم بیان کرد: «عرض شود خدمت
آقاجواد گل که فردا کمین با آقاکیارش، انشاءالله توی سنگر حبیباللهی.
گفتم در جریان باشید و آماده. امشب خوب استراحت کنید، ساعت سه صبح جابجایی
نیرو داریم. انشاءالله به سلامت برید و برگردید.»
در حالی که سعی داشتم تعجب، خوشحالی و
اضطرابم را از حاج اکبر و کیارش پنهان کنم: از در سنگر بیرون رفتم. توی دلم
قند آب شد که بیستوچهار ساعت با کیارش، تنها توی یک قایق هستیم؛ هر چند
دوست داشتم بدانم، چهطور حاج اکبر راضی شده که کیارش را توی تیم کمین راه
بدهد؟ فرصت خوبی بود تا سر از کارش در بیارم. این پسر که نه بهش میآمد بد و
شرور باشه و نه نفوذی، پس چرا نماز نمیخونه؟ چرا حفاظت تأییدش کرده که
بیاد گردان عملیات؟ خلاصه فرصت مناسبی بود تا بتوانم برای سؤالهایی که
چهار، پنج روزی ذهنم را سخت به خودش مشغول کرده بود پیدا کنم.
زمان اعزام به کمین فرا رسید. با یکدیگر به
سوی سنگر کمین رفتیم، بیستوچهار ساعت مأمور شدیم؛ با چشم خودم دیدم که
نماز نمیخواند. توی سنگر کمین، در کمینش بودم تا سر حرف را باز کنم. هر چه
تقلا کردم تا بتوانم حرفم رو شروع کنم، نشد. هوا تاریک شده بود و تقریباً
هجده ساعت بدون حرف خاصی با هم بودیم. کمکم داشتم ناامید میشدم که
بالاخره دلم را به دریا زدم. و گفتم: «تو که واسه خاطر خدا میجنگی، حیف
نیس نماز نمیخونی؟! اشک توی چشمهای قشنگش جمع شد، ولی با لبخند گفت:
«میتونی نماز خوندن رو یادم بدی؟» گفتم: «یعنی بلد نیستی نماز بخونی؟» در
جوابم گفت: «نه تا حالا نخوندم…»
طوری این حرف را رُک و صریح زد که خجالت
کشیدم ازش بپرسم برای چی؟ همان وقت داخل سنگر کمین، زیر آتش خمپاره دشمن،
تا جایی که خستگی اجازه داد، نماز خواندن را یادش دادم. توی تاریک روشنای
صبح، اولین نمازش را با من خواند. دو نفر بعدی با قایق پارویی آمدند و جای
ما را گرفتند. سوار قایق شدیم تا برگردیم. پارو زدیم و هور را شکافتیم.
هنوز مسافتی دور نشده بودیم که خمپارهای توی آب خورد و پارو از دستش
افتاد.
ترکش به قفسه سینه و زیر گردنش خورده بود،
سرش را توی بغلم گرفتم. با هر نفسی که میکشید خون گرم از کنار زخم
سینهاش بیرون میزد. گردنش را روی دستم نگه داشته بودم، ولی دیدم فایدهای
نداشت. با هر نفس ناقصی که میکشید، هقهقی میکرد و خون از زخم گردنش
بیرون میجهید. تنش مثل یک ماهی تکان میخورد. کاری از دستم ساخته نبود و
فقط داشتم اسم خانم حضرت زهرا(س) را صدا میزدم.
چشمهای زاغش را نگاه میکردم که حالا
حلقهای خون تویشان جا گرفته بود. خِرخِر میکرد و راه نفسش بسته شده بود.
قلبم پارهپاره شده بود. لبخند کمرنگی روی لبانش مانده بود. در مقابل نگاه
مطمئن، مصمم و زیبایش، هیچ دفاعی نداشتم. کم آورده بودم، تحمل نداشتم.
آرام کف قایق خواباندمش و پارو را به دست گرفتم که دیدم به سختی انگشتش را حرکت داد و روی سینهاش صلیبی کشید و چشمش به آسمان خیره ماند.