شما ما رو نمی خواهید اما ما حق همسایگی رو اداء می کنیم. ما بچه معلول تو رو شفا دادیم…
همه در حال عزاداری هستند . بعضی ها هم مشغول زیارت عاشورا و بعضی ها نیز تشییع شهدا رو هدایت میکنند.
یکی از خانمها در بین خواهران توجه بعضی ها رو به خود جلب میکند.
او به دنبال کسی است که از او معذرت بخواهد. از او میپرسن : خانم معذرت خواهی از چی؟ از کی؟
او با چشمانی اشکبار راز ماجرا را افشاء میکند.
شاید من و نشناسین. اما من جزو اون دسته ای
هستم که وقتی شنیدم می خوان این شهدا (با گریه) رو به این منطقه بیارند
مخالفت می کردم. می گفتم نباید محله ما مزار مرده ها!! باشه.
اما من اشتباه می کردم. تا اینکه خواب عجیبی دیدم.
در خواب همین پنج شهید (با گریه) رو دیدم.
عجب نورانیتی! یکی از اونها حرفی زد که دوست داشتم زمین باز می شد و من تو
زمین فرو می رفتم.
او گفت : «شما ما رو نمی خواهید اما ما حق همسایگی رو اداء می کنیم. ما بچه معلول تو رو شفا دادیم…».
از خواب بیدار شدم. گفتم خدایا این چه خوابی بود من دیدم . نه! شهدا می خواستند من و بیدار کنند.
و من اومدم عذرخواهی کنم
و او سر بر تابوت شهید گمنام میگذارد و تنها با دل و قطرات اشک با شهدا راز و نیاز میکند.