خاطرات شهدا و رزمندگان دفاع مقدس

امروز فرصتی است که همه، با شهیدان تجدید خاطره کنند. مقام معظم رهبری

خاطرات شهدا و رزمندگان دفاع مقدس

امروز فرصتی است که همه، با شهیدان تجدید خاطره کنند. مقام معظم رهبری

خاطرات شهدا و رزمندگان دفاع مقدس

تا امروز هیچ قدرتی نتوانسته است دلهای مردم را از محبت امام و یاد امام و تعظیم و تجلیل شهدا، شهادت و ارزشهای انقلاب، خالی کند.مقام معظم رهبری
سالهاست که جنگ پایان یافته ولی هنوز عطش شهادت بر لبهای خشک و ترک خورده ی بشر تازیانه می زند. آن زمان که دروازه های بهشت باز بود هر کس با حرفه ای خود را به آن باب می رساند و امروز که دستمان در گیر صفر و یک است بابی را گشودیم تا جرعه ای را تا شهادت بنوشیم. افتخار ما اینست که سرباز ولایت فقیه هستیم هرچند دستمان خالیست اما دل های مان پر است از عشق به ولایت

یک دست لباس خدمت آدم ، در همان برخورد اول ، مجذوب چهرة معصومش می شد .

موجی در چشمان نافذش بود که هر کس را اسیر می کرد . با وجود اندوه دائمش ، خندان و بشاش بود .
همیشه آماده به خدمت و پرتوان بود ؛ هر چند چشمانش حکایت از بی خوابی های طولانی داشت . او یک فرمانده عارف و عامل بود . 
کهنه ترین لباس بسیجی را به تن می کرد و هر  وقت که مورد اعتراض قرار می گرفت ، تا یک دست لباس نو از انبار بردارد، می گفت :
تا وقتی که قابل استفاده است ، می پوشم از من بهتر، بسیج ی ها هستند چند روزی بود که از صبح زود تا ظهر پشت خاکریز می رفت و محور عملیاتی لشگر را تنظیم می کرد و روی منطقه تا جایی که برایش امکان داشت ، کار را بررسی می کرد . هوای گرم جنوب ؛ آن هم در فصل تابستان ، امان هر کسی را می برید .
یکی از همین روزها نزدیک ظهر بود که آقا مهدی از خاکریز به طرف سنگر بچه ها آمد و با آب داغ تانکر ، گرد و خاک راه را از صورت پاک کرد و سر و صورتش را آبی زد و وضو گرفت و به داخل سنگر رفت .
آقا رحیم که در حال تنظیم گزارش برای ارایه درجلسه بود ، با آمدن آقای باکری سر پا ایستاد و دیده بوسی کردند . در همین حین آقا رحیم متوجه لب های خشک آقا مهدی شد که حکایت از تشنگی فوق العادة او داشت .

رحیم به سراغ یخچال رفت و یک کمپوت گیلاس بیرون آورد ، در آن را باز کرد و به آقا مهدی داد . آقا مهدی خنکای قوطی را که حس کرد، گفت: امروز به بچه ها کمپوت داده اند؟
آقا رحیم گفت : نه آقا مهدی ! کمپوت ، جزء جیرة امروزشان نبوده. باکری ، کمپوت را پس زد و گفت : پس چرا، این کمپوت را برای من باز کردی؟ رحیم گفت :
چون شما حسابی خسته بودید وگرما زده می شدید . چند تا کمپوت اضافه بود ، کی از شما بهتر؟ آقا مهدی با دلخوری جواب داد :
از من بهتر؟ از من بهتر ، بچه های بسیجی هستند که بی هیچ چشم داشتی می جنگند و جان می دهند .
رحیم گفت : آقا مهدی ! حالا دیگر باز کرده ام . این قدر سخت نگیر ، بخور. آقا مهدی گفت :
خودت بخور رحیم جان ! خودت بخور تا در آن دنیا هم خودت جوابش را بدهی .


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی