رفتم دستشویی ، دیدم آفتابه ها خالیه
تا رودخونه ی هور فاصله ی زیادی بود
نزدیک تر هم آب پیدا نمی شد
زورم می یومد این همه راه برم برا پر کردن آفتابه
به اطرافم نگاه کردم ، یه بسیجی رو دیدم
بهش گفتم: دستت درد نکنه ، میری این آفتابه رو آب کنی؟
بدون هیچ حرفی قبول کرد و رفت آب بیاره
وقتی برگشت دیدم آب کثیف آورده
گفتم: برادر جون ! اگه صد متر بالاتر آب می کردی ، تمیزتر بودا
دوباره آفتابه رو برداشت و رفت آب تمیز آورد
... بعدها اون بسیجی رو دیدم
وقتی شناختمش شرمنده شدم
آخه اون بسیجی مهدی زین الدین بود
فرمانده ی لشکرمون...
روایتی از زندگی سردار شهید مهدی زین الدین
منبع: کتاب آقا مهدی ، صفحه ۹۹
http://mobark.blog.ir/ وبلاگ شهدای مبارک آباد
http://mb1262.blog.ir/ وبلاگ شهید مهدی بازرگان
http://fekrbartar.blog.ir/ وبلاگ فکر برتر
http://mb2016.blog.ir/ وبلاگ تخصصی آرشیتکت برتر
http://mobaco.blog.ir/ وبلاگ اتاق فکر قرارگاه جهاد فرهنگی و اقتصادی