مرتضی پرندوار
ظهر شده بود و اوج عملیات بیت المقدس بود. با کمک بچه ها پشت خاکریز تعدادی موشک آرپی جی آماده کرده بودیم. تانکهای عراقی به ردیف می آمدند و جلوی خاکریز مانور می دادند . علاوه بر این یه هلیکوپتر عراقی در بالای سر تانکها نیز در حال پرواز بود . درحال تیر اندازی به سمت تانکها بودیم که مرتضی پرندوار ضمن سرکشی از بچه های دسته داخل سنگر ما شد . در آنجا با مهدی سرور ایستاده بودیم ، مرتضی متوجه ترس و نگرانی در چهره ی ما شد .او برای این که به ما دلداری دهد کلاهخودش را که تیر مستقیم به آن اصابت کرده بود به ما نشان داد . گفتم: چه شده ؟ به شوخی گفت : ” هیچی ، چیزی نشده ! بادمجون بم بلا نداره.” مرتضی لحظه ای بعد تیربار را از من گرفت و به سمت هلی کوپتر تیر انداز کرد . دقایقی گذشت ، هنگامی که مرتضی می خواست از ما جدا شود جمله ای گفت که هیچ گاه فراموش نمی کنم. او گفت : ”بچه ها اصلا نگران نباشین، یاد مادرمون حضرت زهرا را فراموش نکنین که پیروزیم. ” سپس مرتضی به سمت راست خاکریز رفت و برای همیشه از ما جدا شد سالها بعد تکه استخوان و پلاکی از او به دست آمد و در قبرستان رضوان جهرم به خاک سپرده شد .
جلیل ناظر
شهادت جمال منصوری
” جمال منصوری ”
سال 62 بود ، یه روز به همراه عبدالرضا مصلی نژاد ، لطف الله یدالهی ، علی مصلی نژاد ،حاج عسکری ، اصغر جریده (امینی ) در واحد طرح وعملیات جلسه داشتیم . بعداز پایان جلسه حاج عسکری گفت: ” بریم مکان نماز خونه رو مشخص کنیم ” همه با هم به راه افتادیم تا به محل مورد نظر برسیم . در بین راه خلیل مطهرنیا ایستاد و گفت ” اینجا جای مناسبیه” . در همین لحظه ناگهان دو گلوله توپ نزدیک ما به زمین خورد وچند نفر از بچه ها از جمله جمال منصوری مجروح شدند . بلافاصله او را سوار آمبولانس کرده و به عقب منتقل کردیم ، اما متاسفانه وی در بیمارستان سنندج به شهادت رسید .
(به نقل از علی سفیدفرد)
شادی روح شهید جمال منصوری از شهدای لشکر 33 المهدی صلوات.
حنا بندان
دو روز قبل از عملیات کربلای چهار بود .رفتم سراغ بچه های گردان ابوذر . خیلی خوشحال بودند ، از جمله علیرضا صابر ، رجبعلی ناطقی ،عبدالرحمن رحمانیان ،غلام توحیدیو تعداد دیگری از نیروهای حمع شده بودند . زمستان بود و هوا بسیار سرد ،وقعی که رسیدم کالک منطقه جهت شناسایی و توجیه نیروها باز کردم .به آنها گفتم : " شب سختی در پیش دارین ، گذشتن از رودخونه اروند و عملیاتی که در پیش هست مشکله ." ناگهان چشمم به یکی از بچه ها افتاد . با خود جمله ای زمزمه میکرد : می گفت :" امشب پرونده عشاق امضاء میشود ." کم کم سایر بچه ها با او شروع به خواندن کردند . دقایقی بعد ظرفی پر از حنا خارج از سنگرگذاشتن . بچه ها با شوخی حنا به سر و کف دست همدیگرم میکشیدند . گفتم چه کار می کنید ؟ جواب دادند : این شب حنا بندانه !! شب عروسی بچه هاست ! شب شادی و خوشحالی بچه ها بود . در آن شب اکثر بچه های که حنا بسته بودند به شهادت رسیدند .
راوی جواد ناطقی
عمو محمود
محمود بهمنی معروف به عمو محمود در دوران جنگ کارگر ساده شهرداری بود . او به فرمان امام لبیک گفته و همراه با حاج بهمن رحمانیان با سپاهیان محمد عازم جبهه و جنگ شده و به گردان ابوذر پیوسته بود . یکی از مسنترین رزمندههای گردان بود . علیرغم کهولت سن و جثه کوچکش در عملیات کربلای4 شرکت نمود . در این عملیات گردان تلفات سنگینی داد . متأسفانه اکثر بچههای با تجربه شهید ، مفقود الاثر ، مجروح یا اسیر شدند . عمو محمود در این عملیات شجاعانه جنگید و صبح عملیات که نیروها از آن سوی اروند به سمت ایران عقب نشینی میکردند ؛ عمو محمود تنها رزمندهای بود که موفق شد با وجود رگبارهای پیاپی دشمن شنا کنان به ساحل باز گردد . آنچه برای همهی بچهها در آن زمان جالب توجه بود و هنوز هم در خاطرهها مانده ، اینکه محمود در آن شرایط سخت و با وجود سن بالا در حالی که بسیاری فقط به فکر نجات جان خود بودند . اسلحه خود را رها نکرده و عرض 700 الی800 متری رودخانه را با اسلحه شنا کرده بود و خود و اسلحه سالم به عقب بازگشته بودند .
منبع : کتاب گردان ابوذر . مسعود فرشیدنیا . سوسن رحمانیان
ایه وجعلنا ( خاطره ای از عملیات کربلای 4
نمیدانم چطور آیه وجعلناً[1] به ذهنم میرسد . آهسته به بچهها میگویم : همگی این آیه را تلاوت کنید . بچهها آیه را زیر لب زمزمه میکنند .
همگی چشمهایمان را بستهایم و منتظر تیر خلاص هستیم . نفسهایمان را در سینه حبس کردهایم . با هر تیری که شلیک میشود ناخواسته بدنمان حرکت میکند . گرمای گلولههایی را که به کنارم میخورند احساس میکنم . فاصله مرگ و زندگی ما به اندازه چند شاخه نیزار سر شکسته است که بین ما و دشمن حائل است . لحظهها به کندی میگذرد . صدای قدمهایشان نزدیک و نزدیکتر میشود . آمدند . جلوتر آمدند . قلبم مثل یک گلوله در سینهام بالا و پایین میپرد . انگار میخواهد از سینهام بیرون بجهد . با وجود سردی هوا گُر گرفتهام . درد پایم را به کلی فراموش کردهام . حالا دیگر احساس میکنم در چند سانتی من هستند و گلوله را به سمتم گرفتهاند . جرأت باز کردن چشمانم را ندارم . انگار کاسهی چشمانم قفل شدهاند . تند تند نفس میکشم . سینهام بالا و پایین میپرد . الان میزنند ! زدند ! زدند ...
همچنان در دل آیه را میخوانم . احساس میکنم هزار ساعت سپری شده . حس میکنم تیر خلاص را خوردهام اما متوجه نشدهام . همینطور که در زیر باتلاق و نیزار دراز کشیدهام به خود جرأت میدهم و تمام توانم را در چشمانم جمع میکنم تا برای ثانیهای بازشان کنم . اما انگار پلکهایم به هم چسبیدهاند . نیرویی برایم باقی نمانده . با تقلای بسیار کمی چشمم را باز میکنم . با صحنهی عجیبی رو به رو میشوم . میبینم عراقیها دارند از نیزار خارج میشوند . انگار واقعاً کور شدهاند . با وجود اینکه در فاصله بسیار نزدیک ما بودند ، ولی متوجه حضور ما نشدند . هر چیز مشکوک جز ما را به رگبار بستند . کمکم از ما فاصله میگیرند و میروند . نفس عمیقی میکشم و خدا را شکر میکنم . ایمان میآورم به اینکه کلام حق هیچ گاه بیتأثیر نبوده است .
1- آیه 8 ، سوره یس «وجعلناً من بین ایدیهم سداً و من خلفهم سداً و اخشیناهم فهم لاینصرون »« و از پیش و پس بر آنها سد کردیم و بر چشم و هوششان هم پرده افکندیم که هیچ نبینند .»
منبع : کتاب رازهای اروند . مسعود فرشیدنیا . سوسن رحملانیان
تازه قامت بسته بودیم برای نماز که صدایی آمد.
بعد از چند لحظه یه چیز محکم افتاد روی سنگر و گرد و خاک ریخت روی سر بچه ها.
خونسرد و آرام نماز را تمام کردیم، بعد یکی یکی از سنگر آمدیم بیرون.
راکت
بزرگی افتاده بود روی سنگر ولی عمل نکرده بود.
آخرین نفر که آمد بیرون و از سنگر دور شد، چند
لحظه بعد سنگر رفت هوا
----------------------------------------------------------------
با تشکر از آقای فرشید نیا که در تهیه این خاطرات زحمات زیادی را متحمل شده اند