خاطرات شهدا و رزمندگان دفاع مقدس

امروز فرصتی است که همه، با شهیدان تجدید خاطره کنند. مقام معظم رهبری

خاطرات شهدا و رزمندگان دفاع مقدس

امروز فرصتی است که همه، با شهیدان تجدید خاطره کنند. مقام معظم رهبری

خاطرات شهدا و رزمندگان دفاع مقدس

تا امروز هیچ قدرتی نتوانسته است دلهای مردم را از محبت امام و یاد امام و تعظیم و تجلیل شهدا، شهادت و ارزشهای انقلاب، خالی کند.مقام معظم رهبری
سالهاست که جنگ پایان یافته ولی هنوز عطش شهادت بر لبهای خشک و ترک خورده ی بشر تازیانه می زند. آن زمان که دروازه های بهشت باز بود هر کس با حرفه ای خود را به آن باب می رساند و امروز که دستمان در گیر صفر و یک است بابی را گشودیم تا جرعه ای را تا شهادت بنوشیم. افتخار ما اینست که سرباز ولایت فقیه هستیم هرچند دستمان خالیست اما دل های مان پر است از عشق به ولایت

۱۱ مطلب با موضوع «خاطرات دفاع مقدس رزمندگان مبارک آباد» ثبت شده است

اوایل صبح بود که بایادآوری آن خاطره تلخ و طنز ،

 وارد بیمارستان شهید نکویی قم شدیم ! راننده آمبولانس نمی دانست که  برای ورود  به بخش مجروحین جنگی باید از کدوم درب ،  وارد شود ! به همین خاطر ما را در جلوی یکی از درب های بیمارستان پیاده کرد !


حدود نیم ساعتی گذشت !

از راننده آمبولانس خبری نشد و من که جوان تر وسالم تر از بقیه بودم ، رفتم همین درب که پیاده شده بودیم را زدم و گفتم چرا به مجروحین جنگی توجهی نمی کنید ؟ چرا درب را باز نمی کنید که ما وارد شویم !


ادامه خاطره ستون پنجم دشمن : قسمت سیزدهم ( ماندن پشت زایشگاه بیمارستان )

او با خنده گفت !

می دانید کجا آمده اید ، گفتم مگر چه شده ؟ گفت : برگردید  عقب و تابلو سر درب   این بخش را بخوانید ! عقب رفتم ! دیدم نوشته زایشگاه ! خانم پرستار گفت : اگر وضع حمل دارید ؟ تشریف بیاورید ؟


راننده امبولانس با عجله آمد

و گفت : ببخشید اشتباهی شما را پیاده کرده ام ! بیاید باید از درب دیگری برویم ! خوشحال شدیم  که بعد  از حدود یک ساعت سر درگمی  ، وارد بخش  مجروحین می شویم  ! و لی نمی دانستیم باز هم مشکلات ما  ادامه دارد !
  • بازرگان ، جهرم !

تقدیر ما شهادت نبود ولی مجروح شدن بود


از سنگر بیرون آمادم وقصد داشتم این مرمی ها را به نزد فرمانده ببرم ، در یک لحظه صدای شلیک خمپاره شنیدم  و بلاقاصله احساس کردم ترکشی به آرنج دست چپم  اصابت کرده  است !


درد و خونریزی

مانع از این شد که مرمی ها را تحویل دهم و با این که تعداد زیادی مرمی در جیبم بود ولی متوجه نشدم و با همین مرمی ها به بیمارستان شهید نکویی قم اعزام شدم !


 سوار شدن بر قطار


من برای اولین بار

قطار را از نزدیک می دیدم  و دوست داشتم ، کوپه مناسبی را برای استراحت انتخاب کنم و برا ی همین وسواس داشتم که در کدام کوپه قرار بگیرم ! در یک لحظه متوجه شدم فرصتی نیست و باید یکی از کوپه ها را انتخاب کنم !


ولی دیگر دیر شده بود

 و همه کوپه ها پر شده بود ومن بلاجبار در یکی از کوپه ها که یک تخت خالی داشت رفتم و خوابیدم ! دقایقی از شب گذشته بود و من تازه به خواب رفته بودم ! که با صدای از جلو نظام بیدار شدم !


راوی : محسن بازرگان

  • بازرگان ، جهرم !

چند وقتی بعد از فرار این ستون پنجمی ،

 یک روز حوالی ظهر بود ، من متوجه شدم یکی بچه ها تعداد زیادی از مرمی های فشنگ کلاش را بیرون آورده وفشنگ ها را خراب کرده ، گفتم چرا اینکار کردی ، گفت : فشنگ که زیاد هست ، دوست دارم از این مرمی ها یک تسبیح بسازم !


 گفتم این فشنگ ها مال بیت المال هست

 و خراب کردن آنها نیز حرام هست ! خلاصه مرمی ها را از او گرفتم و در جیب خود ریختم و  قصد داشتم به مسئولین گردان نشان دهم که به بچه ها توصیه کنند مراقب اموال بیت المال باشند !

  • بازرگان ، جهرم !

چند روز بعد از فرار این ستون پنجمی  ،

یک  روز هوس خوردن خرما کردیم و با هماهنگی با مسئولین ،  اوایل صبح  برای چیدن خرما ، به داخل این شبه جزیزه ( فاو ) رفتم وظهر که برگشتم با صحنه ای عجیب مواجه شدم !


سنگر محل استراحت ما

که سنگری کوچک و دو نفری بود با شلیک خمپاره  دشمن ، نیمه ویران شده بود !

وقتی داخل سنگر شدم ،

 متوجه شدم ترکش های زیادی و در اندازه های مختلف ،  وارد سنگر شده  وبه خصوص  دقیقاً در جایی که هنگام خواب  ، سر خود را می گذاشتیم ، پر شده بود از ترکش های مختلف !


انسان تقدیر خود را نمی داند !

معمولاً ما بعد از نماز صبح و به خصوص که کار خاصی هم نداشتیم در این سنگر کوچک ،  استراحت می کردیم و می خوابیدیم ! شهادت در راه خدا لیاقت می خواهد که ما نداشتیم !

  • بازرگان ، جهرم !

حجم آتش در همان اوایل


طوری بود که  ، می گفتند کمتر آب بخورید که کمتر به نیاز به دستشویی رفتن داشته باشید  !


یک روز ساعت حدود سه بعد الظهر بود

 و ما به دلیل حجم زیاد آتش دشمن موفق به گرفتن غذا نشده بودیم ، به بچه های همسنگر گفتم من می خواهم غذا بگیرم ! بچه ها گفتند از جانت سیر شده ای ! گفتم مراقب هستم ورفتم که ابتدا ظرف ها رو بشورم  و بعد غذا بگیرم !


حجم آتش دشمن اینقدر زیاد بود که

 برای شستن ظرف ها و گرفتن غذا ، شاید بیش از 10 بار ،  ظرف ها را  در وسط جاده رها کردم  وبه داخل سنگر کناری رفتم تا توانستم وعده غذای ظهر را بگیرم !



راوی : محسن بازرگان

  • بازرگان ، جهرم !

چند روز دیگر از این جریان گذشت .

یک روز حوالی ظهر بود  ، که بچه ها گفتند بیاید ، تیرازندازی کنید که یک نفر ( اشاره به او و خصوصیاتش می کردند )  در حال فرار  به سمت عراقی ها است !


تا بچه ها آماده شدند

که به سمت او تیراندازی کنند ، او موفق شد از مسیری که از سنگر کمین می گذشت ، به سمت عراقی فرار کند !

فرار او مشکلات زیادی برای ما داشت !

مشکل اول این بود که : حجم آتش دشمن هم زیاد تر ، هم دقیق تر  شده بود . قبل از فرار او ، بیشتر حجم آتش دشمن در خاکریز پشت سرمان بود ولی با گرا دادن دقیق او ، آتش دشمن دقیقاً برروی خاکریز محل استقرار ما  ریخته می شد  !


 و مشکلات بعدی نیز این بود که :

در ساعاتی که مخصوص نماز خواندن وتقسیم  غذا بود ، حجم آتش دشمن نیز بسیار زیادتر می شد !


راوی : محسن بازرگان

  • بازرگان ، جهرم !

چند وقتی از ورود ما به خط مقدم می گذشت

 که بازهم سرو کله او پیدا شد ، گفتم چرا بدون مجوز وارد این منطقه شده اید ، حوزه استقرار شما اینجا نیست . گفت : می خواهم از بچه ها سیگار بگیرم . گفتم : کسی اینجا سیگاری نیست ! 


درهنگام خداحافظی او ،

متوجه شدم رادیو کوچکی در دست دارد !  به او گفتم : شما در عقبه به رادیو نیاز ندارید! بلافاصله  نیز بدون اجازه گرفتن از او  ،  دست دراز کردم و خواستم رادیو را از او بگیرم  ! اما او از دادن رادیو خود داری کرد !

 با تعجب گفتم : چرا این رادیو تلق تلق می کند !


مثل اینکه قطعات رادیو را برداشته باشند و یک قطعه  دیگر در وسط این رادیو گذاشته باشند ! او جواب داد این رادیو فقط عراق می گیرد ! تعجب کردم از پاسخ او ولی زیاد هم مشکوک نشدم که گزارش دهم !


راوی : محسن بازرگان

  • بازرگان ، جهرم !

بسم الله الرحمن الرحیم

ستون پنجم دشمن  ، بعضاً به راحتی در بین رزمندگان تردد می کرد

خاطره ستون پنجم دشمن : قسمت اول

وارد شبه جزیره فاو


 که در جنوب شرقی عراق و میان بصره، آبادان و خلیج‌فارس است ،  شده بودیم ! فرماندهان دستور داده بودند تا وارد خط مقدم نشده اید در این منطقه تیر اندازی نکنید !



فردی حدوداً چهل ساله

 دارای قدی کوتاه و همیشه نیز کلاه آهنی بر سر داشت و خود را اعزامی از شیراز معرفی می کرد ، به نزد بچه های گردان می آمد وبعضاً حرکات مشکوکی داشت !



یک روز با توجه به تأکید فرماندهان

 مبنی بر عدم تیراندازی ،  متوجه شدم او هر ازگاهی در این منطقه تیر اندازی می کند ، از او سئوال کردم چرا باتوجه به ممنوعیت تیراندازی ، شما توجه نمی کنید ، جواب می داد : برا ی امتحان کردن اسلحه است !


راوی : محسن بازرگان

  • بازرگان ، جهرم !

  • بازرگان ، جهرم !

  • بازرگان ، جهرم !


   

تابستان سال 66 بود ؛ خبر دار شدم که بهترین دوست و همکلاسی دوران مدرسه ام  ، عباسعلی حقیقی به شهادت رسیده  و قرار است فردا تشییع شود !

باورم نمی شد ،  با بغض و حسرت ، خاطره آخرین خداحافظی با این شهید عزیز را در ذهنم مرور می کردم 

خاطرات زیادی با هم داشتیم ، شب قبل ازاینکه به جبهه اعزام شود ،  در مدرسه شهید جعفر زاده ،  با بچه های مدرسه قرار گذاشتیم که همدیگر را ببینیم ؛

بعد از بازی و شوخی های دوستانه  که  تا ساعت های پایانی شب طول کشید ، موقع رفتن به منزل ، شهید حقیقی به من گفت  :

فردا   من هم می خواهم  به جبهه اعزام شوم  ! و از من خواست  اگر آمادگی رفتن به جبهه را دارم ، او را همراهی کنم !


 روزی هم به یاد می آوردم که  با ایشان  به گلزار شهدا رفتیم تا  برای شهدا فاتحه بخوانیم .

 ابتدا در تابوت هایی که در کنار قبور شهدا بود ، به اتفاق یکی از دوستان دیگر که با هم بودیم لحظاتی را در درون تابوت ها  دراز کشیدیم تا حس شهید شدن را در فکر و ذهن خود تجربه کرده باشیم !

و بعد هم ایشان با اشاره به قبر یکی از شهدا ، به من گفت  : من هم روزی شهید می شوم و اینجا می خوابم !

این شهید چون لیاقت شهادت را داشت ! خداوند شهادت در راهش را نصیب او کرد !

  و در ادامه نیزخاطرات دوران مدرسه  و با شهید بودن را که  مجدداً در  ذهن خود مرور می کردم و حسرت رفتن او را می خوردم ، به یادآوردم که  ، کتاب ریاضی سال سوم راهنمایی  ایشان  ، قبل از رفتن به جبهه از او گرفته ام !

بلافاصله به اتاق رفتم و کتاب را برداشتم  و با اشک و آه  دست خط او را  در کتاب نگاه می کردم  و صفحات کتاب را یکی یکی ورق می زدم که متوجه شعر عجیبی در  صفحه آخر این کتاب شدم .


                                        با دست خط خود ش این شعر را نوشته بود  :

تا هستم ای رفیق ندانی کیستم !            وقتی روم که دانی کیستم !


راوی : محسن بازرگان

 

 
  • بازرگان ، جهرم !